انگشت اشارهات را میکشی دور نافت. تاریکی معلق است دور و برت. مثل مه. اما سیاه، تیره، دودی و زغالی. به زندگی فکر میکنی. به جایی که از آن آمدهای، به بندی که از نیستی و خلاء تو را کشاند به بودن و عجایب زندگی و دنیا. دلت میخواهد استثنا باشی و بتوانی برگردی عقب. توی دلت به هیچکس قول میدهی که رازدار باشی. قول میدهی فقط کنجکاوی خودت را ارضا کنی و به هیچ احدالناسی نگویی و ننویسی که چه دیدی، چه شنیدی و چی خواهد شد و چی بودهاست! من میدانم میتوانی رازدار باشی. مثل هزاران رازی که خودت ساختی، پرداختی و نگه داشتی، دلت سنگینی میکند. مثل توپ تخریب است ولی ساکن. اگر قل میخورد که ویران بودی. پورخند میزنی و انگشتت را دور نافت میگردانی. دور حلقهی چاه تاریکی که از آن تغذیه میکردی و جدایت کردند. چیز جذابی است این ناف. یک رشته است بین نیستی و هستی. هر چه هستتر شوی جدا شدنت راحتتر میشود، دل و جراتت برای هستی بیشتر میشود. چه موجود غریب و ساکتی است این بند.
صدای خرخر کناریات روی اعصابت است. جابهجا میشوی. این پهلو و آن پهلو میشود. فنرهای تشک تلق میکنند و هیکل کناریات تکان میخورد، اما خرخرهایش نه. باز بیخواب شدهای و سوژهی بندناف بافیات هم زیاد دوام ندارد.
…
صدای زن طبقهی بالا میپیچید زیر سقف اتاق خواب، توی سرت و خودت را میبینی که توی دالانهای تاریک میدوی. هراسان میدوی و کسی دنبالت نیست ولی تو احتمال میدهی یکی بیاید دنبالت که همین جور الکی و بیخود نترسیده باشی.
مرد طبقهی بالا فحش میدهد. زن جیغ میزند و فحشهای زشتتری میدهد. صدای تاپ تاپ میآید، زن گریه میکند، میپرسد: چی از جون من میخوای؟ انگار از تو پرسیده باشد زیر لب میگویی: هیچی. بخدا هیچی.
یکی تاپ میزند توی کمرت. نفسات پس میافتد از ترس و غافلگیری، زیاد فرقی نمیکند. هر دوتایش خوب دارد بد هم دارد. برمیگردی و سارا را میبینی، میخندد و تو متعجب روی لبهای بازش و دندانهای ردیف و زیبایش خشک میشوی. لب میبندد و توی میافتی زمین و مثل یک جام خالی میشکنی. تکهتکه میشوی و بعضی تکههایت سارا را زخم و زیلی میکند. سارا دلخور و زخمی میگوید: مگه چی شده. شوخی کردم دختر. خاک تو سرت که شوخی حالیت نیست.
میگویی: غلط کردی همچی شوخی میکنی! مگه نگفتم اسم اون نحسو پیش من نیار…ها ها
اینقدر ها ها میکنی که یادت میرود زن و شوهر طبقهی بالا دعوایشان بود نه تو و سارا. صدای گریه زن ملایم و غیر ریتمیک شدهاست. یک جورهایی ناهنجار هنجار. مثل تمام زنهایی که کبودیها را بهانه میکنند تا ناله کنند ولی یک جای عمیقتری درد دارد.
سارا گفته بود: احمد نیستم که چشاتو چپ میکنی واسم.
میگویی: کوفت زهرمار… مگه نگفتم اسمشو…
احمد از توی تاریکی پیدایش میشود. جلوتر که میآید همه چیز روشن میشود آن قدر که روز میشود و آنجا پیدا میشود که دانشگاه است. کیف روی دوش دارد. بند پاره شدهاش تلق تلق صدا کنان میرسد جلوی پایت. میگویی: سلام. میگوید: علیک السلام رحمه الله.
میگویی: حاج آقا دیر تشریف آوردید بنده مرخص بشو هستم.
میگوید: اِ چه بانوی با نزاکتی …زن من میشی؟
میچرخی به پهلوی دیگر…
افروز جهاندیده
دی ماه 97