غول کنسرو جادوی بوگولی بوگولی بوووو

 

 

بدو کنسرو داریم، کنسرو قارچ و مرغ، کنسرو گوشت و بادمجان و کنسرو غول.

وقتی کنسروی را از پیرزن جادوگری بخرید انتظار دارید در آن جز غول چه باشد! آن هم یک غول نفهم و خنگ و بدرد نخور که فقط گنده و پشمالو و صورتی است. مثل یک خفاش غول پیکر می چسبد به سقف و گوش های پهن و بزرگش را روی چشم هایش می گذارد. هیچ کس هم قادر نیست ببیندش فقط کسی که کسرو را باز کرده او را می بیند و صدایش را می شنود.

یک غول با گوش های بزرگ و هوش ریاضیات که بازهم آن هوشش به هیچ درد صاحبش نمی خورد. تازه تاریخ انقضا هم دارد. وقتی تاریخش تمام شود دود می شود بخار می شود می رود نیست می شود.

توکا پسرک نوجوان ضعیف و لاغری که ترسو و توسری خور و در کل به قول خودش کمی روانی است صاحب این غول نفهم و خنگ و بدرد نخور است.

رمان کنسرو غول نوشته مهدی رجبی برای نوجوانان نوشته است. برنده جایزه های مختلف شده و کلی تحویلش گرفته اند. نوش جانش حقش بوده!

کنسرو غول دو داستان موازی دارد. یکی داستان توکا است که پدرش را در تصادف رانندگی از دست داده و با مادر افسرده و عصبی و 129 کیلویی اش زندگی می کند که لم می دهد جلوی تلویزیون و سریال روزهای عشق را تماشا می کند و شکلات فندقی می خورد، غذا نمی پزد و مد آشپزخانه را پر از انواع کنسروها می کند. توی فیلم ها هم تا کنسررو می بیند می پرد جلو ببیند مارکش چیست! توکا از همکلاسی هایش کتک می خورد، معلمش تحقیرش می کند و او را انگل اجتماع در آینده می داند، ترسو است و نمی تواند از خودش دفاع کند، از ریاضیات متنفر است و خواب های ترسناک از سگ چهارچشم و مارهای وحشی می بیند.

دیگر داستان پرویز سارق بانک و قاتل گربه هاست که به واسطه دفترچه خاطراتی که توکا از پیرزنی می خرد و لا به لای داستان می خواند با زندگی او نیز کمی آشنا می شویم. پرویز می شود الگویی برای توکا تا نترس باشد و بتواند مثل جنایتکارهای و سارقان بانک یک وری تف کند و شجاع باشد.

داستان زبان روایی ساده و طنزگونه و جذابی دارد. صمیمت زبان راوی که اول شخص است و از زبان توکا روایت می شود حس همذات پنداری را قوی تر می کند. شخصیت های خاص و منحصر به فردی در داستان هستند که کاملا با سبک و سیاق داستان هماهنگ هستند.

این داستان زندگی پسر نوجوانی است که مسیر ترس تا شجاعت را به تنهایی طی می کند با وجود غول اما بدون کمک او یا هر چیزی که آرزوی هر آدمی است. روند داستان خیلی نرم و آهسته توکا را نشان می دهد که با تغییر رفتار دیگران با او که نتیجه تغییر خودش است، همه چیز تغییر رنگ می دهد. همه را مهربانتر می بیند، اندازه ی ترسناک آدم ها کوچکتر و ملایمتر می شود، غولی که عشاق اعداد و ریاضیات است باعث می شود توکای متنفر از ریاضی با دیدن زیبایی های ریاضی، عاشقش شود و نابغه ریاضی شود.

اما این خود توکاست که روی پای خود می ایستد و همه چیز را تغییر می دهد. از این رو به آن رو. حال و فضای داستان از کدر افسرده و خاکستری کسل کننده، به رنگ شادی تبدیل می شود و صدای شادی ها را می شود شنید. مادرش رژیم لاغری اش را شروع می کند و تلفن خانه را به پریز می زند و افسردگی را پس می راند.

این یک داستان امیدبخش و کمک کننده و داروی هر نوجوان ترسویی است. تمام خصوصیات یک رمان خوب را دارد و خواندش جذاب و لذت بخش است.

 

توصیه می کنم بخوانید

 

 

قسمت کوتاهی از رمان کنسرو غول نوشته ی مهدی رجبی را اینجا بخوانید:

«برق از چشم هام پرید. درست مثل نفهم جون گفت بوگولی بوگولی. دوباره کلم بروکلی ها را با چاقو ریز کرد و انداخت بالا. حالم داشت به هم می خورد. با همان بدن بوگندوی لاستیکی و موهای سفت فرفری.

بغلم کرد. سرم را گذاشت روی قلبش. گرومب گرومب می زد. خیلی حس خوبی داشتم. مرده ها و خواب های گند دیشب از سرم رفتند بیرون. دلم می خواست راستش را بهش بگویم که هفته ی پیش فرار کرده ام و این ها، اما نگفتم. نمی خواستم حس خوبم را خراب کنم. توکای نارس مورچه ای چطور توانسته بود با دستگاه زنده بماند؟ بدنش واقعا ترسناک بود، با آن رگ های سرخ خونی که از زیر پوستش معلوم بود، مثل یه بچه زامبی! من 23 روز زودتر، روز هفدهم بهمن، یعنی یازدهمین ماه سال به دنیا آمده بودم. 17 روز هم توی دستگاه بودم. گفتم: سه تاشون اولن!11، 17، 23.

مامان با تعجب نگاه می کرد. دوباره گفتم: بین هر کدوم6 رقم فاصله اس. سه تاشون فردن.

مامان با دهان پر از کرفس و بروکلی گفت: یعنی چی؟

دهانش بوی بروکلی پخته می داد. از این بو متنفر بودم. گفتم: اعداد اول خاصن. با بقیه ی عددها فرق دارن. جادویی ان…زیاد علاقه ای به شنیدنش نداشت. گفت:ولش کن…تو مدرسه خیلی تشویقت کردن؟

گفتم: اوهوم.

به عددها فکر کردم. دقیقا روی گوش غول هم همین عددها بودند. خیلی هیجان زده شدم. انگار غول، مخصوص من به دنیا آمده بود. مامان بشقاب به دست رفت روی ترازو و گفت: بیا این رو بخون.

به عقربه های ترازو نگاه کردم. تقریبا روی 131 بودند. دوباره دروغ روانشناسی گفتم: همون قبلی…129.

مامان با دقت نگاه کرد. بشقاب را گذاشت کنار و خودش را نگاه کرد و گفت: نه! 131.

131 هم اول بود. گفتم: نیگا…عقربه اش خرابه! تو خیلی کمتری!

گفت: نه خراب نیست! باید کم کنم. این دفعه دیگه کم می کنم…

اگر روز زوج بود شک نمی کردم که غول هیپنوتیزمش کرده. خیلی باورنکردنی و جادویی خوشحال بود. مثل بچه کوچولوها می پرید بالا و پایین. گفت: اینجا رو باید تروتمیز کنیم…یه کم پول باید جورکنم…

عجب! کاملا یادش رفته بود از این خانه ی قسطی پوسیده و قدیمی متنفر است. یادش رفته بود اتابک ما را اینجا زندانی کرده. تلفن زنگ خورد. رفتم گوشی را بردارم تا مثل هربار اعلام کنم مامان خانه نیست، اما مامان پرید جلو و گوشی را خودش برداشت و گفت: سلللللللللام ژاله جون!

و ادامه ی این سلام ژاله جون دویست ساعت حرف و غش غش خنده بود. چندبار  محکم زدم تو گوش خودم. لعنتی! خواب نبودم. از واقعی هم واقعی تر بود.»

 

 

 

کپی با ذکر منبع بلا مانع است.

اگر این کتاب را خوانده اید خوشحال می شوم نظرتان را به اشتراک بگذارید.

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید