معرفی و بررسیِ مجموعه داستان زنی که صدای انقباض موهایش را می شنید از افروز جهاندیده
مجموعه داستان زنی که صدای انقباض موهایش را می شنید اولین کتاب از افروز جهاندیده نویسنده ی جوان است. قبلاً تک داستان های کوتاهی را از این نویسنده ی جوانِ با استعداد که در جشنواره های مختلف حائز رتبه شده اند را خوانده ایم. نقطه دید مشترکشان دفاع از حقوق زنان در یک جامعه ی مرد سالار است. عکسِ روی جلد و نام مجموعه همین را فریاد می زنند.
اولین داستانِ مجموعه کلاغ سفید نام دارد. دو نکته توجه آدم را جلب می کند. اول تضادِ زیبا در نام داستان. دوم توجه به فرم. فرم نگو نشان بده که در تمام کارگاه های داستانی آموزش داده می شود.
در یکی از داستان ها، شروع داستان آدم را یاد شروع بیگانه ی کامو می اندازد.
«زنگ زدم به مادر تا بگویم، مادر کوکب خانم مرد.» فرم ساده ای دارد. نثر و زبانِ یکدست. داستان راحت تر با مخاطب ارتباط برقرار می کند. اول شخصی که اول با شروع گیرا مخاطب را با سر هُل می دهد توی داستان و بعد تازه شروع می کند به تعریفِ داستان(فلش بک).
داستان هایی با فرم ساده با مخاطب راحت تر ارتباط برقرار می کنند و فرمِ پیچیده تنها برای جوایز ادبی و انجمن های داستان مناسب است. حال نویسنده باید این سوال را از خودش بپرسد؛ آیا به دنبال مخاطب گسترده است یا تنها عده ای قلیل یا تنها برای داوران جوایز ادبی می نویسد!
اکثر داستان های این مجموعه راوی اول شخص دارد. اول شخصی که صدای مخصوص نویسنده کاملاً در پس پناهِ داستان ها مخفی شده است. نثر و زبان ساده و یکدست است. نویسنده از روایتِ ناظر به خوبی بهره برده است. و در واقع چنان خواننده را جذب می کند که می توان گفت خارق العاده است.
داستان ها همگی دارای فرم های ساده اما از نظرِ محتوا به شدت عمیق بودند..
نکته ای که توجه مرا به خودش جلب می کند و باعث می شود سرکی هم به صفحات اول بکشم این است که داستان های این مجموعه داستان های چندان بلندی نیستند. البته این، این حُسن را دارد که در دنیای امروز که مردم چندان رغبتی به مطالعه کردن ندارند داستان ها بیشتر خوانده شوند و به علتِ کوتاهی مورد پذیرش قرار بگیرند اما باید در نظر گرفت که محیط ادبیِ خارج از ایران چنین نیست و در آنجاها خیلی زیاد حتی ما با رمان های خلاصه شده در قالبِ داستانِ کوتاه مواجه هستیم. شاید باید تفاوت را در ملت ها هم جستجو کرد. شاید در آنجاها مردم رغبت بیشتری به خواندنِ داستان دارند و شاید چون نویسندگانشان از طریق نوشتن معاش می کنند تمام وقت و تمرکزشان روی داستان هایشان است.
نکته ای که می خواهم در اینجا به آن اشاره کنم این است که وَرای هر نوشته ای صدایی قرار دارد مخصوص به صاحب آن نوشته که مثل اثر انگشت مشخص است. البته در کارهای ترجمه در اکثر اوقات صدایِ مترجم جای نویسنده را می گیرد. این امر وقتی کامل نمود دارد که مثلاً مترجمی چند داستان کوتاه از نویسنده های مختلف را در یک مجموعه گرد آورده و وقتی دقت می کنی مشخص است که صدای وَرای داستان ها نه صدای نویسنده های مختلف بلکه یک صدا و آن صدای مترجم است. در این مجموعه نیز چند داستان را که بخوانی صدایِ خاص افروز جهاندیده از وَرای داستان ها مشخص است.
قبلاً هم در چند تا از مقاله هایم گفته ام که زنان همیشه زنانه و مردان همیشه مردانه می نویسند و محال است یک مرد بتواند دیدِ زنانه را از وَرای داستانش منتقل کند یا به عکس زنی، مردی کامل بسازد. مثالی که در اینجا می آورم این است:
بچه ام چسبیده است به پستان ام و پر زور می مکد. چند لحظه لب و دهانش می ایستد و باز تند تند مک می زند. لپ های گچ رنگ اش تو می رود و بعد باد می کند. باد می کند، تو می رود.
حسِ چگونگیِ شیر دادن به یک کودکِ خردسال حسیست که هیچ مردی نمی تواتد از وَرای قلمش منتقل کند. این تیک تاکِ قلمِ یک زن است که خود با تمام وجود زنانگی را درک می کند.
نویسنده محیط شهرستان های کمی دور از مرکز ایران و فرهنگ محلی را به خوبی از وَرای قلمش به خواننده ها منتقل می کند.
باید بیشتر اجی مجی می کردم. نمی دانم جای سوختگی ای که اندازه سر یک چاه بزرگ بود داشت کوچک و کوچک تر می شد یا دست های شوهرم بزرگ تر.
داستانی با پایانی باز که همچنان ذهن خواننده را پس از پایان هم با خود می برد تا عمق رؤیاها.
داستان بعدی، صندلی خالی. از آن داستان های مرد این را گفت و زن آن را. زاویه دید سوم شخصی که از این به آن شخص می پرد.
.
نوعِ روایت در اکثرِ داستان ها دور و زمانِ داستانی بلند است.
داستان بعدی، یک دو سه. باز اول شخص. باز زن. این داستان حالت تمثیلی دارد. گویی یکجورهایی دیوارهای خانه مثل کاغذ پاره شده باشد و زن از درون دیوار در و همسایه را ببیند و به خوشبختی های آن ها حسد داشته باشد.
ما سه نفر بودیم، من، شوهرم و دخترم سمانه. بعضی وقت ها می شدیم شش تا. هر کدام دو نفر. سمانه دو نفر. من دو نفر، شوهرم هم دو نفر. بعدش شش نفر ماندیم. درد نداشت. فقط وقتی چشمان ام را باز کردم هر دو تا شوهر داد و بیداد راه انداخته بودند.
پایان بندیِ داستان بسیار تأمل برانگیز است. زن روی پله ها چمدان به دست، دو دل که بعد از سیزده سال زندگی مشترک برود، یا نرود.
داستانی پنج صفحه ای با پنجاه هزار صفحه زیر لایه.
.
و داستان آخر، آغوش تاریکی.
این در واقع یک داستانک است. زیرش نوشته شده حائز رتبه ی اول در جایزه داستانک صد کلمه ای نقطه سر خط.
چونخیلی کوتاه است به عینه می آورم.
سر خط های رنگی که بچه به دیوار کنار تخت اش کشیده بود، داد و فریاد راه انداخته بود، ولی حالا به خاطر بچه که می گفت؛ از تاریکی و تنهایی می ترسد، نقطه به نقطه ی اتاق را گشت. داخل کمد لباس، پشت پرده، زیر میز تحریر، زیر تخت خواب را نگاه کرد که بچه بداند چیزی برای ترساندنش نیست. اما وقتی از جلوی آینه می گذشت چیزی که در آن دید، ترسناک بود. به بچه نگفت که تاریکی و تنهایی تو را در برابر خیلی چیزها مخفی می کند، ولی لامپ اتاق را خاموش کرد و خودش بیرون رفت.
در پایان دلم می خواهد یک جمع بندیِ کلی از مجموعه داشته باشم. همانطور که در ابتدا هم اشاره کردم نگاه به مشکلاتِ زنان در یک جامعه ی مردسالار دغدغه ی اصلیِ فکریِ افروز جهاندیده است که در داستان هایش هم کاملاً نمود دارد. دید زنانگی و نوعِ نگاهِ زنانِ جامعه مشخصه ی کار اوست.
در کتاب گَهگاهی ایرادات نگارشی و ویرایشی هم به چشم می خورد که البته چندان هم نمی توان بر نویسنده خورده گرفت چرا که این روزها تقریباً در تمام کتاب ها، خصوصاً چاپ اول ها دیده می شود.
می گویند که جامعه شناسان انگلیس، مشخصات جامعه ی گذشته ی خود را نه از روی کتاب های جامعه شناسان بلکه از روی داستان های چالز دیکنز و سرآرتور کانن دویل برداشت می کنند.
شاید قرن ها بعد جامعه شناسانِ ما زنانِ امروز جامعه ی ما را از روی داستان های افروز جهاندیده بشناسند همانطور که برای شناختِ عصر ناپلئون به رمان دزیره که برداشتی از یادداشت های شخصیِ اوست مراجعه می کنند.
(علی پاینده جهرمی)