به نام خدا
اینجا شما را با مجموعه داستان های کوتاه طنز آشنا می کنم که «ایتالو کالوینو» زحمت کشیده، نوشته.
بچه ها، «مارکو والدو»!
«مارکو والدو»،بچه ها!
من چاپ اول این کتاب را دارم که در سال 1370 سروش با ترجمه «سمانه سادات افسری»منتشر کرده است برای نوجوانان. چون من سال هفتاد که نوجوان بودم کارای مهمتری داشتم و نتونستم بخونم الان که مهمترین کارم شده کتاب خواندن، خوندم. مگه نمیگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است! کلا این ضرب المثل اشتباهه. باید بگن «کتاب رو هر وقت بخونی تازه است» اون هم از کلک زرین ایتالو کالوینو.
کتاب نام دیگری هم دارد به نام «فصل ها در شهر».
مارکووالدو شخصیت اصلی مضحک و محزون این داستان ها، ماجراهایی در هر یکی از فصل های سال دارد. انگار پنج سال از زندگی مارکووالدو را می بینیم که تغییر اساسی در زندگی اش ایجاد نمی شود. مارکو والدو از شهر متنفر است و دلش هوای طبیعت می کند، در میان آسفالت و سیمان شهر. از قضا بدبختِ فقیر و عیالوار است که از پس مخارج زندگی اش به سختی هم برنمی آید. آدم دلش می خواهد بنشیند و زار زار برای مارکووالدو گریه کند. ولی برعکس خنده اش می گیرد. نه از آن خنده هایی که مثلا وقتی آب گل آلود از زیر لاستیک های ماشینتان می پاشد روی عابری، در شما رخ می دهد نه! این خنده اش تلخ است، عین نیش مار است. عین زبان مادرشوهرتان یا صاحب کارتان یا طلبکارتان، که زخم زبان های مختص خودشان را می زنند، وقتی احساسات ناجوری در شما برمی انگیزند، مجبور می شوند بخندند تا شما هم بخندید.
طنز این کتاب از نوع طنز موقعیت است. موقعیت هایی که مارکووالدو به صورت زهی خیال باطل آنها را پیش می آورد. توجه نویسنده به شکاف طبقاتی، موقعیت اجتماعی، جنبه های منفی پیشرفت شهرنشینی و مدرنیته، سقوط انسانیت و فقر… مفاهیم برتری که تا دنیا، دنیا بوده و هست و خواهد بود درگیری و مشغله ذهنی متفکران و نویسندگان خواهد بود.
کتاب حاوی مقادیری تصاویر زیبا و هنرمندانه اثر سرجو توفانو ست که نمونه اش را روی جلد کتاب خواهید دید.
این شما و این مارکو والدویی که در وجود خیلی از ماها وجود دارد و سعی در مخفی کردنش داریم. مارکووالدو منم البته از نوع مونثش وقتی که دلش می خواهد زیر آسمان پرستاره تابستانی بخوابد. مارکووالدو منم وقتی سر ماهیی که از آکواریوم رستوارن مجللی با قلاب ماهیگیری گرفته با گربه ای سرشاخ می شود و آخر سر نه گربه به ماهی می رسد نه مارکو!
مارکووالدو منم وقتی بچه هایش حیاط آسایشگاه روانی را بهترین جای دنیا می دانند و دلشان نمی خواهد برگردند به آن خانه لانه موش طور و نمناک.
مارکووالدو منم وقتی دلش برای گلدان پژمرده ای می سوزد و گلدان را تمام روزهای بارانی پشت دوچرخه زیر باران می گرداند و …
مارکووالدو منم وقتی در هوای مه آلود راه را گم می کند و به جای اینکه سوار اتوبوس محله اش شود، بی خبر از هواپیمای عازم هند سر در می آورد و …
*
بخوانید شاید مارکووالدویی در خودتان کشف کردید! خدا را چه دیدید!