داستان بلند «حاشیۀ امن» نوشتۀ جامعهشناس و روانشناس شیرازی «سندی مؤمنی» است.
این داستان، ساختار دیالوگمحور دارد، بهصورتی که کل داستان گفتوگوی بین رواندرمانگر و زنی به نام «نورا صحت» است. فصلهای کتاب با عنواین گفتوگوی اول، گفتوگوی دوم الی ششم تقسیم شده است که در هر گفتوگو و فصل کتاب، به جنبههایی از زندگی و مشکل نورا صحت میپردازد. خط روایی داستان، بهگونهای تنظیم شده که از گفتوگوی اول، و تنها در خلال گفتوگو و نه توصیف، کمکم نورا، نظراتش به نسبت به جامعه، موضوعات مختلف و در کل از تمام جنبهها او را میشناسیم. این شناخت موجز از شخصیت در همذاتپنداری با او کمککننده است.
داستان بدون مقدمهچینی و با کمی توصیف فضا و دو شخصیت شروع میشود. نورا خود را در مقابل رواندرمانگر میبیند و گفتوگوی آنها تا انتهای کتاب ادامه میکند. تنها در فصل پایانی، شخصیتی دیگر وارد میشود، اما همچنان در قالب گفتوگوست.
این داستان بلند مرا یاد کتابهای «اروین یالوم» میانداخت؛ با این تفاوت که اروین یالوم خود همهچیز را روایت میکند، همراه با رفتار، کنش و احساسات شخصیتها که از صافی دیدگاه یک روانشناس و رواندرمانگر میگذرد، اما سندی مؤمنی مخاطب را پشت دوربین مداربستهای قرار داده که آنچه بین نورا و رواندرمانگر اتفاق میافتد، گفته و شنیده میشود شاهد و ناظر باشد. اما به زعم من، محتوای داستان بلند حاشیۀ امن، همان هدفی را دنبال میکند که کتابهای اروین یالوم برعهده دارند. انتخاب ساختار دیالوگ برای کل یک داستان بلند انتخاب جسورانه و پرریسکی است، چراکه دست نویسنده از جهات و ابزارهای مختلف برای گسترش عرضی داستان بسته است.
نویسنده در داستان حضور ندارد. او حتی رواندرمانگر نیز نیست، بلکه ناظری بیطرف مانند مخاطب است که توجه مخاطب را به داستان جلب میکند. ضربآهنگ داستان به اقتضای ساختار آن، خطی مستقیم است که از اول تا آخر طی میشود و فراز و فرود ندارد. تعلیق و کشش داستانی که مخاطب را با خود همراه کند، ضعیف است. آنچه باید مخاطب با آن به انتهای داستان برود، شناخت نورا و دلایل پریشانی روان اوست. همذاتپنداری با شخصیت داستان، با یافتن احساسات مشابه در خود با شخصیت، کمک میکند که مخاطب با کتاب همراهی کند؛ بهطوری که در انتها با نورا همدل میشود و با او رنج خواهد کشید.
حاشیۀ امن روایت زنی است تنها، با کولهباری از تنشهای روانی و درگیریهای ذهنی که از کودکی او ریشه گرفته و تا آن سنی که نزدیک به چهل سالگیست، در وجودش به شکلهای مختلف ریشه دوانده و روانش را تصاحب کرده است. و این روان تصاحبشده، او را در جنگی با خود قرار داده که فقط رنج میزاید و سردرگمی.
نورا، نماد زنهایی آسیبدیده از خانواده، رابطه و جامعه است. او نظرات متفاوتی دربارۀ عشق، موفقیت، روشنفکری و خانواده و … دارد که میتواند تلنگری به هر مخاطبی با تنوع دیدگاهها بزند. اما اصل ماجرا این است که خود نورا قصد دارد خود را از رابطهای دوازدهساله و ناکارآمد و نامعمول آزاد کند و در این گیرودار، جنگی درونی او را از هم متلاشی میکند. پایان داستان، از درخشانترین پایانهایی است که میشد برای این روایت تصور کرد.
این داستان بلند را «نشر آفتابکاران» در سال 1403 به بازار کتاب فرستاده است.
.
.
.
بخش کوتاهی از متن این داستان بلند را بخوانید:
«تو مثل راسکولنیکف هستی. همانقدر حساس، همانقدر پر از رنج. انگار مثل او مدام در حال محاکمهکردن خودت هستی.»
«او پیرزن رباخوار و خواهرش را کُشت. خواهری که حامله بود! مادرش بعد از زندانرفتن او طاقت نیاورد و دق کرد. راسکولنیکف در واقع قاتل چهار نفر بود و من هنوز هم با همۀ وجودم دوستش دارم و اصلاً فکر نمیکنم که قاتل است. او فقط راسکولنیکف است.»
«شاید چون فکر میکردی کارش درست است.»
«من فقط به درد و رنجی که بعد از کشتن آن پیرزن و خواهرش گرفتارش شد فکر میکردم. او رفته بود و دو نفر را کشته بود و نتوانسته بود آرام بشود. برایش غصه میخورم.»
«ولی بالاخره به آرامش رسید.»
«راسکولنیکف سونیا را داشت.»
«قبول میکنم که با داشتن یک همراه همهچیز راحتتر میشود.»
«سونیا فقط یک همراه نبود. سونیا بخش گمشدۀ راسکولنیکف بود. میدانید کدام قسمت کتاب همیشه من را به گریه میانداخت؟»
«کدام قسمت؟»
«آن قسمت که سربازرس به راسکولنیکف میگوید تو فرار نمیکنی، تو دیگر به نظریۀ خودت عقیده نداری، پس فرار کنی برای چه! آن سربازرس آدم باهوش و تیزهوشی بود. راسکولنیکف را خیلی خوب شناخته بود.»
«برای چه این قسمت تو را به گریه میانداخت؟»
«شکست راسکولینکف را از زبان یک نفر دیگر میخواندم. راسکولنیکف نمیخواست فرار کند. میخواست تسلیم بشود! او شکست را پذیرفته بود. چه چیزی غمانگیزتر از این؟»
.
.
.
پ.ن: شما هم اگر این کتاب را خواندهاید نظرتان را بنویسید. 🙂
افروز جهاندیده