«میخائیل بولگاکف سیزده سال آخر عمر خود را صرف نوشتن مرشد و مارگریتا کرد که به گمان بسیاری از منتقدان با رمان های کلاسیک پهلو زده و بی تردید از درخشان ترین آثار ادبی روسیه به شمار می رود. هنگام درگذشت بولگاکف جز همسر و دوستان نزدیکش کسی از وجود این کتاب خبر نداشت. ربع قرن پس از مرگ نویسنده، رمان بالاخره اجازه انتشار یافت و شمارگان سیصدهزارتایی آن یک شبه به فروش رفت و سپس هر نسخه آن تا صد برابر قیمت فروخته شد. درباره این رمان شگفت انگیز بیش از صد کتاب و مقاله تنها به زبان انگلیسی نوشته شده است.»

( از پشت جلد کتاب مرشد و مارگریتا)

 

 

 

قسمت هایی از متن کتاب مرشد و مارگریتا:( به نقل از کافه بوک)

هنرپیشه بالاخره فریاد: “حرفت را باور می‌کنم،” و نگاهش را خاموش کرد. “حرفت را باور می‌کنم. این چشم‌ها دروغ نمی‌گوید. چند بار بهتان گفتم که اشتباه اساسی شما کم بها دادن به اهمیت چشم است. زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند ولی چشم‌ها، هرگز. اگر کسی دفعتا سوالی مطرح کند، ممکن است حتی یکه هم نخورید و بعد از یک لحظه بر خودتان مسلط شوید و دقیقا بفهمید که برای کتمان حقیقت چه باید بگویید. شاید هم رفتارتان متقاعد کننده باشد و خمی به ابرو نیاورید. ولی افسوس که حقیقت چون برقی از اعماق وجودتان بر خواهد خاست و در چشم‌هایتان رخ خواهد نمود و آنوقت قال قضیه کنده است و دستتان رو می‌شود.”

مارگریتا به مرشد گفت: “به سکوت گوش بده.”
شنها زیر پای برهنه مارگریتا صدا میکرد… به سکوت گوش بده و لذت ببر. این همان آرامشی است که در زندگی رنگ آن را هرگز ندیده بودی. آنجا را نگاه کن، خانه ابدی تو آنجا است؛ این پاداش توست…

سؤالی که ناراحتم کرده این است که اگر خدا نباشد، چه کسی حاکم بر سرنوشت انسان است و به جهان نظم می دهد؟
بزدومنی با عصبانیت در پاسخ به این سؤال کاملاً بی معنی گفت: انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است.
خارجی به آرامی جواب داد: ببخشید ولی برای آنکه بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره ی معقولی از آینده، برنامه ی دقیقی در دست داشت، پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالی که نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه حتی قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟ مثلاً تصور کنید قرار می شد شما به زندگی خود و دیگران نظم بدهید و داشتید کم کم به این کار علاقه مند می شدید که ناگهان شما… او… دچار سکته ی خفیفی می شد… بله سکته ی قلبی… و این پایان کار شما به عنوان یک ناظم خواهد بود. دیگر سرنوشت هیچ کس جز خودتان برایتان اهمیت نخواهد داشت… پایان قضیه یک تراژدی است: مردی که گمان می کرد نقشی تعیین کننده دارد یکباره به جسدی بی حرکت در یک جعبه ی چوبی تبدیل می شود و دیگران هم که او را از آن پس بی فایده می پندارند، می سوزانندش…

 

 

اگر دوست دارید داستانی فلسفی بخوانید که شما را به فکر وادارد. ذهنتان را به چالش بکشد و درگیرتان کنید رمان بی نظیر مرشد و مارگریتا گزینه ی خوبی است.

کتاب با هم‌صحبتی و قدم زدن دو روشنفکر لاییک و رسمی (دو شخصیت مهم داستان) در یکی از پارک‌های مسکو آغاز می‌شود: یکی میخاییل الکساندر، یا همان برلیوز. نویسنده‌ای مشهور و سردبیر یکی از مجله‌های وزین ادبی پایتخت و رییس کمیته مدیریت یکی از محافل ادبی مسکو و دیگری جوان شاعری به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی شناخته می‌شود. برلیوز به نوعی نماینده روشنفکران رسمی و صاحب باند و باندبازی‌های ادبی است که محافل مافیایی ادبی راه می‌اندازند و اندیشه‌ای سطحی و تک‌بعدی دارند و دگراندیشان را مجال رشد و نمو و شکوفایی نمی‌دهند و تنها به آنان که مرید و سرسپرده‌شان باشند اجازه فعالیت می‌دهند و دیگران را زیر پا له می‌کنند، شعر و آثار سفارشی می‌پذیرند و شبکه‌ای تار عنکبوتی در تمام نشریات مهم و سرشناس تنیده‌اند. سایه این روشنفکران و نویسندگان رسمی بر تمام عرصه ادبی و محافل نویسندگی سنگینی می‌کند و نگاه تحمیلی‌شان در همه جا گسترده است. یکی از قربانیان این باندهای مافیایی، قهرمان این رمان یعنی مرشد است که در فصل‌های بعدی رمان ظاهر می‌شود و می‌بینیم که این حضرات ریش و سبیل‌دار چه بلایی به سر او با آن همه خلاقیت و عشق و شور آورده‌اند.

 

 

 

 

 

برای خرید رمان مرشد و مارگریتا نوشته‌ی میخائیل بولگاکف لطفا کلیک کنید

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید