رمانِ کم حجم «من و سیمین و مصطفی» نوشته‌ی «شیوا ارسطویی»، رمان متفاوتی است؛ هم از لحاظ روایت و راوی، هم از لحاظ محتوا، از زبان یک دختر هجده ساله‌ی تُخس که دغدغه‌های متفاوت دارد.

داستانی عاشقانه، سیاسی، اجتماعی و رئال است. زمانِ داستان، به سال‌های جنگ برمی‌گردد. سال‌هایی که تهران زیر بمباران بود و صدای آژیر قرمز، آدم‌ها را پریشان می‌کرد و دنبال پناهگاه می‌دواند.

سال‌هایی که جوانان با ظاهر نامتعارف و ناهنجار را می‌گرفتند، مهمانی‌هایی مختلط را بهم می‌ریختند و دختر پسرها را در پاسگاه به عقد هم در می‌آوردند.

سال‌هایی که حزب‌هایی با گرایش‌های مختلف زیاده بوده‌اند. تروتسکی، توتالیتر!

داستان از زبان دختری هجده ساله به نام «شیوا» روایت می‌شود. فقط یک فصل از زبان دانای کل است تا خود راوی، یعنی شیوا توصیف و معرفی شود.

داستان از دستگیری، گروهک سیاسی و طرفدار طبقه کارگر که در خانه‌ای دور هم جمع می‌شدند، شروع می‌شود. شیوا ایستاده به تماشای دوستانش، که دستبند به دست، مثل گوسفند، سوار مینی‌بوس با شیشه‌های چرک می‌کنند و می‌برند. شروعی طوفانی و درگیرکننده!

شیوا دختری است جسور، روشنفکر و آزاد. دختری که نمی‌داند مادر و پدرش کیستند. چون فرزند خوانده است. این بی‌هویتی، بی‌اصلی در داستان وصل می‌شود به بچه‌ای دیگر در گروه گفتگوی حزبی‌شان، که معلوم نیست بچه‌ی کیست. شاید خود شیواست. یا شیوای آینده! گم شده، سردرگم و عاشق!

از همان اول، شیوا دنبال این بچه می‌گردد. وقتی همه را دستگیر کرده‌اند باید بچه در اتاق دیگر خانه باشد و نیست!

توی این کتاب همه عاشقند. عشق‌های ضربدری، اشتباهی. یکی عاشق دیگری، آن دیگری عاشق کسی دیگر.

انگار یک تسلسل را ایجاد کرده‌اند،  که باطل است و راه به جای نمی‌برد.

رمانِ «من و سیمین و مصطفی» رمانی است کم حجم در هشتاد صفحه، اما مفاهیم بزرگی را در خود جای داده است.

اسامی، دقیق و با وسواس انتخاب شده ‌است. اسامی مکان‌ها و خیابان‌ها نمادین است. ارتباطی مشخص به کل ماجرا و درک رمان دارد. پس روی اسامی مکث کنید و فکر کنید.

نثرِ تر و تمیز و قویی دارد. توصیفات قوی، زنده و جاندار است. شخصیت‌پردازی، هر چند، چندان قوی نیست، شاید به عمد اینگونه باشد تا این درهم‌بودگی شخصیت‌ها را نشان دهد؛ همه یکی هستند و یکی از آنها همه را شامل می‌شود.

قسمت اعظمی از رمان، دیالوگ است. دیالوگ‌هایی کوتاه و تلگرافی با مضامین فلسفی، نمادین، معناگرا که باید دقیق خواند تا داستان را درک کرد، تا داستان را گم نکرد.

فصل یازدهم و پایانی این رمان، جمع‌بندی و معنای کل رمان را می‌رساند: شیوا ایستاده روی بالکن طبقه سیزدهم، اتاق هزار و سیصد و شصت. (عددها را دقت کنید) و از آن بالا تمام زندگی و افرادی که می‌شناسیم و می‌شناسد را می‌بیند؛ در وهم یا خیال.

سرنوشت‌شان را می‌بیند، با توجه به شناختی که از آنها داریم. گنگ‌وارگی و ابهام در این فصل کُشنده است و لذت‌بخش. یک جمع‌بندی سریع و عجولانه برای تمام کردن ماجرایی که تمام نمی‌شود و با پایان باز، ما را در هوای سرد و برفی طبقه‌ی سیزدهم، در کنار شیوا، روی بالکن رها می‌کند تا از آن بالا دنبال چیزهایی باشیم که در داستان نوشته نشده است.

 

*

*

برای خرید رمان من و سیمین و مصطفی اینجا کلیک کنید.

*

قسمتی از رمان «من و سیمین و مصطفی» نوشته‌ی «شیوا ارسطویی» :

 

«هر کسی که از سیمین خبر نداشته باشد، اسم من به گوشش نخورده باشد و به یاد نیاورد که تو را کجا جا گذاشته‌اند، گم می‌شود از شهر. شهربازی را از این‌جا می‌بینم. تو روی هیچ‌کدام از تاب‌هایش نیستی. روی هیچ‌کدام از سرسره‌هایش سُر نمی‌خوری. ترن‌های هوایی شهربازی‌ها خالی مانده‌اند، اما می‌روند هوا و دور خودشان می‌چرخند. چرخ و فلک‌ها یکهو از چرخیدن بازمی‌مانند. درهای دهلیزهای بازی باز می‌شوند به روی مردم. تو داری بزرگ می‌شوی و دنبال بقیه راه می‌افتی. از این بالا می‌بینمت. مردم را توی دهلیزهای بازی تماشا می‌کنی. هر کدام یک ساک کهنه و یک لنگه جوراب گرفته‌اند دستشان و می‌گردند دور خودشان. تو تماشا می‌کنی. لنگه جوراب‌ها را از دست مردم می‌گیری می‌گذاری کنار هم. هیچ‌کدام با هم جفت نمی‌شوند. دنبال پوتین‌های مصطفی می‌گردی. دست هیچ‌کدام از مادرها و خواهرها و زن‌ها و بچه‌ها کفش نمی‌بینی. پوتین‌های مصطفی را از این‌جا می‌بینم. نشانت می‌دهم. یک لنگه‌اش افتاده در یکی از بیابان‌ها. یک لنگه‌ی دیگرش افتاده وسط تپه‌ها. دست می‌بری طرف لنگه‌ی پوتین مصطفی برش داری. دستت را می‌کشی عقب. به پوتین خوشگل مصطفی نگاه می‌کنی، به بندِ بلندش روی ساقه‌ی چرم و مشکی که از قلاب‌های ریز دو طرف رها شده و افتاده روی خاک. خاک را می‌زنی کنار، هیچ‌چیز نیست. زمین را می‌کنی می‌رسی به یک نیم‌تنه. نمی‌زنی توی سرت. ضجه نمی‌کنی. می‌افتی به جان زمین، مشت‌مشت خاک می‌کنی تا برسی به بقیه‌اش. آنقدر زمین را می‌کنی که به ساق‌های سیمین هم می‌رسی و به انگشت‌های لاک خورده‌اش. آوار را از روی ساق‌های سیمین هم، می‌زنی کنار. می‌رسی به سرِ بزرگِ پدرِ من که دیگر روی تنه‌اش نیست…»

*

*

*

شما هم اگر این رمان را خوانده‌اید نظرتان را بنویسید.

کپی با ذکر منبع مجاز است.

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید