رمان با اسم جذابش خواننده را درگیر خود می کند. داستان «خون خورده» قصه ی پنج برادر است. پنج برادری که چهارتای آنها در سال 60 در با فاصله کمی و یکی شان در سال 67 کشته می شوند، می میرند یا گم می شوند. هر کدام به نوعی مرگ را، بیجان و بیخون شدن را تجربه میکنند. هر کدام در پی آرمانهای خود هستند. یکی در اصفهان به دنبال عشقش، دیگری در آبادان برای وطن و آزادی، آن یکی در پی رویایش با دوربین عکاسیاش در بیروت جنگ زده و چهارمی درگیر عشقی یک طرفه با دختری سیاست زده در آرزوی رسیدن به سرزمین موعودش؛ شوروی.
مضامین رمان شامل عشق، اسارت، آزادی ، مذهب و تاریخ است.
«مهدی یزدانی خرم» تاریخ معاصر را خوب می شناسد. از شاخصههای اصلی رمان سه نمونه را می توان ذکر کرد: یکی اتفاقات مستند تاریخی است با آوردن نام شخصیت های مهم تاریخی مثل شهید چمران، دکتر شایگان، بهرام صادقی، صلاح الدین ایوبی و …
یکی جزئینگری فوق العاده دقیق و زیبا و جذاب که فضا را ملموس و تصویری می کند، تا حد تابلوی نقاشی یا فیلم.
و مضامین بزرگی مثل عشق، مرگ، آزادی ، جنگ و …
داستان لایههای متفاوتی دارد. پر از روایت و خرده روایت و داستانهای تو در تو است. خط زمانی مستقیم ندارد. سبک نوشتاری آن با جملات کوتاه یا بلند، با جا به جای ارکان جمله ریتم و نبض روایت را مناسب حال ماجرا و شخصیت تنظیم میکند.
روایت قدرتمندی دارد و تعلیق نفس بُر!
داستان از محسن مفتاح آغاز میشود. جوانی که با فاتحه خواندن و اجرای مناسک مذهبی برای مردهها معاش میکند و رویای گرفتن مدرک دکترای زبان عربی از بیروت حال حاضر را دارد. او روز شنبهای در پاییز، برای رفتن به قبرستان از روی خونی رد میشود که کف خیابان راه افتاده و کف کفشش خون آلود میشود.
میرود سر قبر یک یک برادران سوخته و داستان آنها توسط راوی روایت میشود. قبرهایی خالی از جسم. قبرهایی که جسم و جسدی در آنها نیست جز یکی که شش ساله است.
در این بین دو روح سرگردان هم هستند که از قرنها پیش و سالها پیش در هر جایی که مرگی اتفاق بیفتد سرگردانند. یکی سرباز سخت کُشِ سپاه صلاح الدین ایوبی و فاتح قبه الصخره و دیگری شاعر بینام و نشان عاشق سیگار. مرگ و اعدام عجیب سرباز سپاه صلاح الدین را نیز لابه لای داستان برادران سوخته تکه تکه تا پایان روایت میشود.
تمام روایتها به تاریخ وصلند. از تاریخ جنگ ایران و عراق در آبادان اِشغالی گرفته تا بیروت لبنان درگیر جنگ. از تهران تا اصفهان و مشهد. هر کدام از پسران سوخته در یک شهر بیخون یا مفقود میشوند.
جزئیات زیبایی که نویسنده با پرداختن به آنها داستان را جذاب و خواندنی و ملموس کرده است بینظیر است.داستان پر از روایت و خرده روایت و شخصیت و جا و مکان و اِلمانهای شهرهای مختلف است. طوری که انگار تابلویی را جلوی چشم تماشا میکنی. سرگذشت شخصیتها دردناک است اما رگههای کمرنگی از طنز از زبان دو روح سرگردان نمیگذارد تراژدی وار شود.
توجه ویژهای به کلیسا و ارمنیهای ساکن تهران و اصفهان شده است که یک جوری به این برادارن سوخته مرتبط میشوند و نقش پررنگی ایفا می کنند.
داستان پنج برادر بعد از تمام شدن رمان نیز در ذهن مخاطب هی تکرار تکرار میشود. در حال خواندن از اتفاقات غیرقابل پیش بینی شوکه میشوید و درست در جایی که انتظار ندارید اتفاقاتی می افتد که هرگز به فکرتان نرسیده است.
این چهارمین رمان «مهدی یزدانی خرم» است و اولین کتابی که از این نویسنده خوانده ام و خوشحالم از این انتخاب.
اگر بخواهیم تکه ای از رمان را اینجا بیاورم، شدنی نیست. رمان سرتاسر خواندنی و عجیب و عجیب است…
(دعوتید به خواندن تکه هایی از رمان خون خورده نوشته مهدی یزدانی خرم)
«و سیاوش مبهوت بود که چرا نمی تواند تنش را لمس کند. و این بهت چند ثانیه طول کشید تا سری که ترکشِ خمپاره ی روسی سی و چند متر پرانده بودش آن سوتر و رهایش کرده بود در استخر خشک شده ی خانه ویلایی، نگاهش خیره بماند به آسمان، نخلی خشک و رد پررنگ دود گلوله های ضدهوایی آخرین ضدهوایی باقی مانده ی عراق در شمال شهر، که می خواست فانتومی را که راهی خاک عراق بود بزند. سیاهوش سبک بود. تن نداشت. دستانش نبود و موی کم پشت روشنش هنور جان داشت.
و تنش؛ وقتی سر قطع می شود، تن باور نمی کند. قلب رابطه اش را از کف نمی دهد با مغز. خون می رساند، اما باز پس نمی گیرد و آدرنالین ترشح می شود و رگ های گشوده تن را می لرزانند. همان طور که وقتی مسعود دم در کلیسا تن بی سر سیاهوش را کشید به آغوش،خون فواره می زد. نعره کشید. چند سرباز خسته از نبرد نیمه شب دویدند سمتش. مسعود دست انداخته بود زیر کتف های سیاوش. سیاوش بود؟ نبود؟ سر می چرخاند. بلندش کرد.دست ها رابرای گرفتن سر سیاوش جلو برد. نبود. پرید وسط خیابان. آخرین تکاور عراقی را خودش زده بود. امن بود. باد از سمت اروند می وزید. گرم بود ولی. پی سر می گشت تا سریع برساند به تن سیاوش. گرفتندش. هل می داد. برگشت به کلیسا. دست های تن از دو سوی محراب آویزان بود. آویزان آویزان. و خون… دیگر کم شده بود و پایین محراب که دیواره اش خونین بود. همه چیز آرام شده انگار. و او فقط زیر لب گفت: «سرو پیدا کنید. سر سیاوش رو پیدا کنید.»
…
*
« و ناصر نیم ساعت بعد روی مستراح فرنگی نشسته بود…با خودش مرور می کرد تاریخ را. سر یحیای تعمید دهنده را. چیز زیادی نمی دانست جز همان ها که خوانده بود در کتاب های درسی و کمی هم افسانه. سری که سخن گفته بود. سری که در دمشق مدفون بود. یحیایی که در شمایل، عیسی را تعمید می داد در رود اردن. آرام دست کشید بر زخمش. ورم داشت و تکه های خون خشک شده در جرز مویش جا خوش کرده بودند. مریم گفته بود بروند درمانگاه بخیه بزنند که اصلا ناصر زیر بار نرفته بود و او هم دیگر اصرار نکرده بود. سیگار را نیمه انداخت روی چاهک فلزی. خبری از ته سیگارهای قبلی نبود. تمیز کرده بودند اتاق را. صابون و شامپوی نو در قفسه ها بود. وقتی بعد یک دور شمسی قمری برگشتند سمت وانک و قرار شد نروند خانه ی مریم و او برگردد هتل با سر، همان مقابل میدان از رنو پیاده شد و کلاه را روی سرش محکم کرد. نزدیک کلیسا آهسته کرد قدم هایش را. صف بود دمش. صف رای گیری. بلندگو سرود پخش می کرد. سرودهای انقلابی. چند لباس شخصی با ژ3 ایستاده بودند. آرام رد شد از کنارشان. ساک توجه شان را جلب کرده بود. قدم تند کرد سمت هتل و وقتی وارد لابی شد تازه توانست نفسش را بدهد بیرون. سرخ شده بود و زیر کلاه زخم سرش می سوخت. کلید اتاق را با لبخند تحویل گرفت و وقتی در را بست پشت سرش اشک هایش ول شدند روی صورتش. بی وقفه. یک ریز. گناهکار بود؟ سر آنجا چه می کرد؟ استادی از رازهای مقابر خاورمیانه گفته بود. از اشیای مقدس. از هر ذره خاکی که مقدس شده بود در این گوشه ی دنیا و همه سعی می کردند پنهانش کنند. گفته بود در خارومیانه یک باستان شناس باید به هر واقعیتی شک کند و هر افسانه ای را جدی بگیرد. زیر خاک ایران، عراق، فلسطین، آردن،لبنان، مصر و کلی جای دیگر پر بود از همین افسانه ها. و ناصر وقتی این را به دکتر شایگان گفته بود، در یک بعد ظهر دلنشین بهاری اول انقلاب زده بود زیر خنده و گفته بود که زیر هر صلیبی می شود اسلام را پیدا کرد توی خاورمیانه و برعکس، و تازه یهودی ها هم هستند که استاد پنهان کاری اند…»
*کپی با ذکر منبع بلا مانع است