پیش از هر چیز این تصور را داشته باشید: نشستهای فیلم تماشا میکنی. یک کاراکتر توی فیلم است؛ زندگی میکند و همزمان فیلمی دیگر را هم میبیند. ما که این بیرون هستیم، هم او را میبینیم، هم فیلمی که او تماشا میکند را میبینیم. پس دو تا فیلم را همزمان میبینیم.
«کتاب بینام اعترافات» «داوود غفارزادگان» هم چنین سبکی دارد. روایتهای موازی دارد. اما نه مثل روایتهای موازی که تا حالا خواندهاید. کتابهایی که شخصا از روایت موازی خواندهام ارتباط عمیقتر و مشخصتری بین شخصیتها موجود بود. این کتاب اما هوش و حواسِ درست و حسابی میخواهد که بشود ارتباطات را درک کرد، سرنخهای باریک را گرفت تا رسید به واقعیتِ داستان و ماجرا.
انتخاب این شیوهی روایت، راه رفتن روی خط باریک مرزی است که یک طرفش سقوط در درهی ابهام و ابتذال است و یک سمتش خلاقیت بیکم و کاست و تجربهگرایی موفقیتآمیز! جسارتی که برای تجربهگرایی در این نوع نوشتن لازم داریم بیشتر از هر چیز دیگری به نظر میرسد.
در «کتاب بینام اعترافات» روایت پسری را داریم که به هر چه دست میزند دستهاش توی دست میماند، که با مادر چهل سالهاش زندگی میکند. پدرش مرده و ماترک او یک خودکار است و حجمی از دستنوشتههایی که پدر نوشته است. پدر اینجا محو است. انگار با مردنش هیچوقت به دنیا نیامده بوده است. اثری از او-حداقل به اشاره مستقیم- نیست. فقط نقبی میزند به نیشگون گرفتن پشت دست دختر چهارده ساله که مادرش باشد، در کوچهای خلوت یا شرابخواری و روزهخواری مخفیانهاش.
روایت دوم را همین پسری که به هر چه دست میزند دستهاش توی دست میماند، از روی دستنوشتههای پدرش، به دستور مادر، درمیآورد و مینویسد. این پسر که اسمش قاسم است از دوران کودکیاش، زمانی که پدرش میمیرد، تا دوران جوانیاش روایت میشود. با اتفاقاتی که همه غمانگیز است. اما زبان روایت نمیگذارد تبدیل به تراژدی شود.
روایت سوم در پایان کتاب آمده است. روایت نویسندهای که برای شرکت در جلسهی داستانخوانی به شهری جنوبی دعوت میشود. آنجا دستنوشتههایی از زنی مرموز به دستش میرسد و …
روایت سوم را جدا از دو روایت میدانم. چون مجزاست و موازی با دو روایت دیگر نیست.
شخصیتهای دو روایت موازی گاهی در هم ادغام و یکی میشوند، سرنوشتشان یکی به نظر میرسد و گاهی کاملا با هم غریبهاند. هر دو بیسرانجام میمانند. وسط بحبوبهی زندگی، داستان زندگیشان قیچی میشود. انگار روایت شدهاند که فقط موجودیتشان را ثابت کنند و بس!
متفاوت بودن این کتاب در وهلهی اول در نوع روایت و در وهلهی دوم زبان و لحن است. انواع تکنیک و سبکهای روایی را میشود در آن پیدا کرد. روایت در روایت یا خرده روایت، فیلمنامه در وسط روایت داستانی، گنجاندن حکایت برای درک مطلب به سبک کلیله و دمنه، در بخش بریسم یا بلیسم!
کلِ کتاب، به سه کتاب و هر کتاب چندین فصل تقسیم شده است. هر کتاب با توجه به دورهی زندگی شخصیتها، قاسم و پسری که به هر چه… تقسیمبندی میشود. زمانِ داستان از سه دورهی زمان پهلوی، انقلاب و جنگ است. این را نه به صورت مستقیم که با سرنخهایی که میدهد درمییابیم. مانند دههی پنجاه که تجمع و شبیهخوانی آزاد نبوده است. یا دههی شصت، روزهای سهمیهی سیگار و کوپن و بمباران و اعزام به جبهه و … وضعیت اجتماعی و سیاسی دوران مورد روایت، در داستان رسوخ پیدا کرده است.
اعجابانگیز درمورد زبان و لحن این کتاب، این است که در حال خوانش کتاب، شما حس میکنید نویسنده هم نمیداند که قرار است چه بشود. انگار نویسنده که خالق اثر است هم نمیداند چه اتفاقی خواهد افتاد، چه پیش میآید. به مخاطب این حس را القا میکند که داستان زنده است؛ در حال وقوع است و جریان دارد.
با خوانش دوم باز انتظار دارید اتفاقات دیگری بیفتد، هر چند که قبلا خواندهاید و میدانید چه خواهد شد. این جذابیت زبان و روایت زندهی داستانی است که شخصیتها را زنده نگه داشته است. گرمای زندگی و تنفس شخصیتها را میشود حس کرد.
زبان در این کتاب محکم و استوار است. دایره لغات گستردگی زیادی دارد. کلمات غنی و قوی از فارسی پربار در جای مناسب استفاده شده است. نقطه قوت بیچون و چرای این کتاب همین زبان است. زبانی که خوش در دهان شخصیتها مینشیند. با وجود ثقل لغات، تصنعی و عصاقورت داده به نظر نمیرسد. زبان و لحن بین محاوره و رسمی است و نه این و نه آن است. این، زبان دیگری است.
خلاقیت نویسنده برای کاربرد کلماتی که دچار سانسور نشود، دیده میشود. مثل کپل مپل، قنبل لق! و اشاراتی که اگر به صورت مستقیم و معمول نگاشته شده بود بدون شک قیچی سانسور آن را میچیند و داستان لطمه میخورد.
جملهها به اقتضای فضای روایت، گاهی به شدت طولانی، نفسبُر و تصویری است.
مثل صفحه 23( یئدی قیز بیر سئفه اوغلان کاسیبندی- که تازگیها پشت لبش سبز شده شاشش کف کرده بوسئفه اوغلان، که خانه میشود کاروانسرا و دهم به ساعت سر و کله عدهای پیدا میشود که گویا این پسره قاسم یک آبجی هم دارد در خانهی شوهر با دو بچهی دوقلو و یک شوهر کمونیست که به کمترین بهانهای گهمالی میکند همه را، فحش میکشد به بالادستیها و همو_آقا مظفر_ حالا نشسته توی حیاط رو پله و پچپچ در گوش مصطفی مخشاش را میزند که القصه اهل خانه و مهمانها شام را در سکوت و تأنی و ترس میلمبانند که بعد سروکلهی میرآقا پیدا میشود که وقتی پسرک قاسم چای جلوش میگذارد بوی چلغوز مرغ میپیچد توی سرش که خبر مرگش میرآقا هم خبر دستگیری ممدشمر و چند نفر دیگر را آورده و اختصاصا چند لحظه بعد، خبر گرفتاری پسرش شیخ اسد، که آقا نصرت-اوهو اوهو…این بیشرفا هر سال محرم هار میشوند.)
و گاهی کوتاه و ضربه زننده! که در اکثر جاهای کتاب میشود به آن توجه کرد. این تکنیکی برای تأثیرگذاری و تلقین حس شخصیتها و فضای داستان بر مخاطب است.
زوایای دید در این کتاب دائم تغییر میکند. برای همین باید با تمام حواس، این کتاب را خواند. یک لحظه از دست دادن تمرکز، از دست دادن ماجرای کتاب است. راوی روی کولِ قاسم است و هر جا قاسم باشد هست. راوی دفترچهی خاطرات قاسم است، راوی پسری است که به هر چه دست میزند… راوی دانای کل است، راوی خودِ قاسم است و … اما این تکنیک به خوبی در داستان جا انداخته شدهاست. تغییر ناگهانی فقط با ارتباطی که بین این دو ایجاد میشود قابل انجام است. وگرنه دچار پریشانی خواهد شد. در این کتاب با استفاده از تصویرها و کلماتی که تداعیکنندهی تصویر و کلمه و صحنهی دیگری است، پرش به زمان و مکان دیگر انجام شده است.
*
*
*
نکتهی قابل تأمل دیگر نام و عنوان کتاب است. برگرفته از سه واژهی کتاب، بینام، اعترافات!
در آخر کتاب اشاراتی به چگونگی نگارش کتاب شدهاست.
اما اعترافات!
اعترافنویسی، نوشتن از زندگی حرفهای یا خصوصی و آن بخشی از زندگی است که دانستن آن کمک میکند به فهم بهتر شخصیت نویسنده! صادقانه نوشتن، از اتفاقاتی که از سر گذرانیده تا به اینجا که الان در حال اعترافنویسی است رسیده. یا حرفهایی برای نوشتن دارد که هیچوقت نتوانسته یا تریبونی در اختیار نداشته است که ابراز کند، برای همین دست به اعترافنویسی زدهاست. هدف از اعترافنویسی میتواند کاملا شخصی یا مربوط به زندگی حرفهای باشد. خوانش آن، جهان نویسنده را جلوی چشم مخاطب قرار میدهد.
در «کتاب بینام اعترافات» اعترافات لایهی دوم یا سومِ کتاب است. برای درک آن باید در کتاب و روایت غور کرد. پس این کتاب را سرسری نخوانید.
*
*
*
قسمتی از متن کتاب:
«اینها را برای این گفتم که بدانید منی که وسط فیلم مثلا پیانو خوابم برده یا هر مزخرف دیگری چه عذابی کشیدم سر فیلمنامهی محقّر این پسرهی چلغوز که انگار برای این روی خشت افتاده که هی تو دهنی بخورد تا به جایی برسد که مردی که هر چه یک عمر … بتواند به دست بیکفایت او و امثالهم مثلا کاری صورت بدهد کارستان- این را هم داشته باشید که بانو این روزها سیاست چماق و هویج پیشه گرفته. چون چند روز بعد از آن تهدید پرعشوه و ناز تلفنی امروز سر شب به دست با کفایت جوانکی برازنده برایم خوارک قرقاول فرستاد و من دستمال دور قابلمه را که باز کردم با کمال حیرت در این وانفسا یک بسته سیگار پایه بلند ماربورو سفید دیدم و یک بطری مینیاتوری کوچک. -جایتان خالی، به میمنت و خوشی بعد از صرف خوراک قرقاول همراه با پوره و کرم کارامل و سالاد مکزیکی و گیراندن یک نخ سیگار و تکاندن بهجتآور خاکسترش در قابلمه خالی، از سر حوصله…_ گذاشتم پسره چلغوز همانطور با نگاه باسمهای فرشته و عشوهی شتری شماتتبارش از پشت پنجرهی سبز با پردهی توری مهوار و صدای هرهر و کرکری که هی توی مغز معیوبش پژواک مییافت، پاکت عرق سگی به دست در خیابانها سگدو بزند و سگلرزش بگیرد از ترس، و من:
قالادا یاتمیشیدم توپ آتیلار اویانمادیم
سازیلان آوازیلان اویادییلار
که در کوچهمان عروسی بوده و از بوقبوق ماشین عروس و همراهان بچههای پایگاه تیر هوایی در میکردهاند برای ترساندشان- و من هر چه میشنیدهام بیدار نمیشدهام که در قلعه خوابیده بودهام انگار و از صدای توپ در کردن هم بیدار نمیشدهام گویا، که عروس را میبرند حیاط خانه و صدای ساز و آواز و بزن و بکوب برمیخیزد و جماعت کف میزنند هی و بچههای پایگاه تیر در میکنند مدام که منی که با صدای تیر و تفنگ بیدار نشده بودم با صدای ساز و آواز برخاستم؛ سرخوش و خوشسر- توپِ توپ، عکس این چلغوز که مثل بخت آدم بدبخت چنان کپهی مرگش را گذاشته که با تکانتکان زرینه به زور چشم باز میکند: داداشی پاشو…پاشو داداشی عمو جلال آمده…»
*
*
*
شما هم اگر این کتاب را خواندهاید نظرتان را بنویسید. 🙂
برای خرید کتاب بینام اعترافات نوشتهی داوود غفارزادگان اینجا کلیک کنید.