رمان «کافورپوش» نوشتهی «عالیه عطایی» داستانِ مردی است به نام «مانی رفعت.» راوی اول شخص و مرد است. رمان، با جملهای شروع میشود که میگوید: «آبجی گم شده.» آبجی، اسم خاص ندارد. (سرنخ برای فهم داستان)
روایت ذهنی است. وراجیهای ذهنی یک مرد پریشان، بیمار و معتاد است. داستان، سخت و کند پیش میرود، چون قصهای ندارد. هر چه بوده و شده، قبلاً اتفاق افتاده است. به گذشته تعقل دارد و مانی، یا همان راوی با نشخوارهای ذهنی، کمکم ماجرا و بحران را مینمایاند و رمان پیش میرود. تعلیق چندانی ندارد. تا نیمههای کتاب، هیچ گره و بحران و تعلیقی نیست و میشود به راحتی کتاب را کنار گذاشت و دیگر نخواند. راوی ورّاج، دائم در حال حرفزدن در ذهنش است، در مورد همهچیز تز میدهد. از زنها گرفته تا تل صورتی و گلهای پلاستیکی و تا چیزهای مهمتر مثل زندگی یا مرگ و هر چه که اسمش بیاید؛ فلسفهبافی و در جستجوی معنا در هر شیء و مقولهای.
زبان رمان سرراست، رسمی و عمومی است. فضاسازی کاملاً ذهنی است، پس فضای فیزیکی چندانی نداریم و هر چه هست ذهن سفید و خالی راوی است. صدای راوی در آن پخش میشود که در حال نقد و بررسی دیگران است. یا درگیریهای ذهنی با خودش را نشان میدهد. راوی، لحن طلبکارانه و معترض و پرسشی دارد.
این لایهی سطحی رمان است که مهم تر از لایهی عمیق و کشفکردنی آن است. این لایه است که باید مخاطب را جذب کند تا برسد به لایهی عمیق و معنایی که قرار است در پس و پشت سطح نمایان شود. اما لایه ی عمیق داستان مفهوم گمگشتگی است.
(خطر اسپویل)
«مانی رفعت» در زمان تولد، یک قُلش را از دست داده است. خواهر دوقلویش مُرده است. ولی او را در خود زنده نگه داشته است. دنبال او میگردد. گاهی همراهش است و گاهی گم میشود و دنبالش میگردد. گاهی با او یکی میشود و رفتارهای دخترانه مثل لاکزدن، گل صورتی خریدن و…از او سر میزند.
شاید اصل ماجرا همین به دنبال نیمهی گمشدهبودن است. هرچند نیمهی گمشده، معنایی غیر از خواهر و برادری به خود گرفته است. نیمه گمشده مگر نباید جفت انسان باشد؟ این جفت باید با آمیزش با دیگری یکی شوند. پس دنبال نیمه گمشده بودن منتفی است.
گمگشتگی مناسبت بیشتری دارد. اما مضمونهای دیگری هم هست. مفاهیم زیادی در رمان گنجانده شده که اوضاع را پریشان کرده است. مثل مهاجرت از روستایی به شهر بزرگی مثل تهران یا رفتارهای زنان امروزی و انتقادی که راوی به این زنان دارد، یا مسئلهی مادری و مادرانگی، یا… این همه مفهوم، در ذهن روایی مانی جریان دارد. به هر کدام نقبی زده است که بدانیم بله این مفاهیم هم مهم است.
سوالاتی که ذهن مرا و شاید دیگر مخاطبان را درگیر کرده است:
مانی رفعت، خواهرش را زنده میداند، با او به گردش میرود، او را در سی و چند سالگی میبیند و نمیداند موقع تولد مرده است. یعنی مانی در کل عمرش خیال میکرده آبجی زنده است. چرا در طول یک هفته این وضعیت وخیم میشود و باعث میشود از کارش اخراج شود، زنش طلاق بگیرد، معتاد شود و معشوقهاش خودش را بسوزاند؟
چرا قبل از این کسی نبوده به او بگوید آبجی در کار نیست و صبر کردهاند در سی و سه سالگی به او میگویند؟
چطور میشود یک آدم با سایهای وهمی زندگی کند و کسی به رویش نیاورد تا سیوسه سالگی که ازدواج کرده و بچهدار نمیشود و آنوقت به صرافت میافتند که بگویند آبجی در کار نیست؟
مسئله دیگر ازدواجش است. وقتی نگین از مانی خواستگاری کرده، خودش مانی او را نخواسته چرا ازدواج کرده است و همچنان عاشق هماست؟ چه اجباری به ازدواج با نگین بوده؟
آبجی اسم ندارد. تیزهوشانه است که برای یک نوزاد مُرده، اسم انتخاب نشده است. ولی آیا مانی که با تصوّر خواهرداشتن در تمام عمر زندگی کرده است به فکرش نرسیده که چرا آبجی اسم ندارد و آبجی صدایش میزنند؟
ذهن راوی جملات زیبا، مناسب و بهجایی را در مورد هر مقولهای بیان میکند. نشان از ذکاوت و سواد نویسنده است. جملات مفهومی و معناگرای زیبایی از جایجای کتاب پیدا خواهید کرد که به اشتراک بگذارید. برای کسانی که به این نوع رمانهای ذهنی، فلسفی و روانشناسی علاقه دارند و قصه و داستان در درجه چندم اهمیت است این رمان مناسب است.
اما برای کسانی که از رمان، انتظار قصهی پُرکشش و خواندنی دارند، انتخاب خوبی نیست. این کتاب برای تعدادی خاصخوان نوشته شده است. اگر این خاصخوانها هم منتقدانه بخوانند، ایرادات زیادی پیدا خواهند کرد.
به طور مثال: داستان به صورت یک کل مسنجم هارمونی مناسبی ندارد. گاهی چند ده صفحه ذهنی است، دریغ از یک صحنهی عینی و پیشبرندهی داستان. گاهی چند صفحه پشت سرهم عینی است و داستان به اندازه دو برابر هر آنچه در صفحات قبل پیش نرفته، جهش به جلو دارد.
*
*
*
قسمتی از رمان «کافورپوش» نوشتهی «عالیه عطایی» را بخوانیم:
«میترسم از عرض خیابان که رد میشوی برق روسری صورتیات چشم راننده را بزند و دیر پایش را روی ترمز بگذارد. «چرا اینقدر سر به هوایی دختر؟»
حتماً میترسد که دوباره قولم را فراموش کنم و نیاورمش بازار. میگویم: «خواهرجان! من تنها مهندس درس و درمون کارخونهم، وقت آزاد ندارم.»
چشمهای گرد کودکانهاش را تنگ میکند یعنی مثلاً قهر است. به نگین میگویم: «آبجی رو ببر بازار، ببر کافیشاپ، ببر کلاس ایروبیک.»
بهانه میآورد. همین است که بینمان فاصله میافتد. میترسد به دلیل سادگیهای آبجی مسخرهاش کنند. همیشه نگران خودش است. به بابک که میگویم از نگین دفاع میکند. میگوید: «مانیجان، بس کن.» جان را چنان میکشد که انگار کسی مغزش را به دندان گرفته! ملوس میگوید: «اگه حواست نباشه نگین هم میره.»
کجا میرود؟ نگین خودش آمده. آدمهایی که خودشان میآیند که نمیروند. آنهایی میروند که بهزور بیایند. کسی را قربانی کنند که خودشان جایش را بگیرند. مثل تو! تو کی میروی ملوس؟ نه، تو خودت قربانی شدی. تو مجبور به بزرگ کردن بچههای شوهرت بودی. تو مادرمان را نکشتی. جفتمان کشت. ولی میدانی که میشود جفت را تربیت کرد؟ نگین گفته بود: «جنین از طریق جفت حتی احساسات مادرش رو هم میفهمه!»
میفهمی این یعنی چه؟ یعنی زمانی که تو و آقاجان مشغول خوشگذرانی بودید و صدای عشقبازیتان به گوش همهی مردم رسیده بود، مادر بیچارهی ما عواطفش را به جفتمان منتقل کرده. میبینی چه کار کردهای ملوس؟ مادرمان شاید تو را بخشید ولی…»