«در همان شب، به اتفاق هم در یک نمایش روباز شرکت کرده بودند که علیرغم بارش باران، قطع نشده بود. سرهنگ به اتفاق همسرش و پسرشان آگوستین که در آنزمان هشت ساله بود، در زیر چتر بزرگ، نمایش را تا آخر به تماشا نشستند. به هرحال دیگر از پسرشان آگوستین خبری نبود؛ او مرده بود و حتی بیدها آستر ساتن داخل تابوتاش را نیز خورده بودند.
سرهنگ یکی از عبارات قدیمیاش را به کار برد: «حالا ببین از آن چتر دلقک سیرک مانندمان، چه باقی مانده است.»
چتر را باز کرد، و شبکهای از میلههای نازک فلزی بالای سرش گشوده شد: «حالا تنها به درد شمردن ستارهها میخورد.» و به دنبال این اظهارنظر لبخندی زد.
زن حتی به خودش زحمت نگاهکردن را نداد، و زمزمهکنان گفت: «همهچیز به همین صورت درآمده است؛ ما داریم زنده زنده میپوسیم.» چشماناش را بست تا مجدداً حواس خود را روی مرد متوفی متمرکز کند.( از کتاب کسى به سرهنگ نامه نمىنویسد )
کتاب «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد»، اثر «گابریل گارسیا مارکز» روایت روزگار سرهنگ پیری است که سالها در انتظار رسیدن نامهای از طرف دولت به سر میبرد تا برای شرکت و خدماتاش در یک جنگ داخلی بسیار قدیمی مبلغی به عنوان مقرری برای او در نظر گرفته شود.
سرهنگ در حالی که در شرایط بسیار وخیم مالی قرار دارد (مانند شرایط مارکز در حین نوشتن اثر) تصمیم دارد تا با مقرری مورد انتظار علاوه بر ترتیب دادن یک زندگی آبرومندانه برای خودش و همسرش، خروس جنگی پسرش که چند ماه پیش حین توزیع مخفیانه اعلامیههای ضد دولتی کشته شد را نیز پرورش دهد. انتظار او برای دریافت نامه مزبور ادامه مییابد و آن نامه هرگز به دست او نمیرسد. او که به پیروزی خروس جنگی به چشم نوعی انتقام مرگ پسرش نگاه میکند در شرایط سختی قرار میگیرد که وادار به انتخاب راهی میان زندگی سخت و حفظ و پرورش خروس برای انتقام یا فروش خروس برای ادامه زندگی میشود.
گابریل گارسیا مارکز همان کسی است که رمان بی نظیر صد سال تنهایی را نوشت و این رمان کوتاه او هم خواندنی و لذت بردنی است.