لایه های یک زندگی مشترک

 

 

مرد گفته بود کمک پرستار بیمارستان پیمانیه هستم. اول صبح بود داشت می رفت بیمارستان. شیفتش از ساعت هفت و نیم شروع می شد. زنش باریک بود و جوان، خیلی جوان. شاید هجده ساله یا بیست ساله. تر و تازه.  هیچ وقت به کسی سلام نمی‌کرد. یک جوری سرش را بالا می گرفت و از کنارت رد می شد انگار تقصیر تو است که باعث شدی پز بدهد، سلام نکند یا با تحقیر نگاهت کند. اصلا چرا باید با او در رودررو می شدی! نوعی غرور خاص ابلهانه. هیچ وقت هم نمی شد که یک هفته کامل خانه باشد. شوهرش که شیفت شب داشت، او می رفت خانه ی پدرش می خوابید. از ترس، تنهایی، دزد یا عدم اعتماد شوهر. خدا می‌داند کدامیک!

هنوز یک هفته نبود آمده بودیم به این مجتمع که صدای جیغ های جگرخراش و گریه های بلند زن وادارمان کرد به 110 زنگ بزنیم. کلانتری یک قدمی‌مان است، سر کوچه مان، درست سر فلکه. زن جیغ می‌کشید مثل پرندگان هیجان زده‌ی جنگل های آمازون که فقط صدا دارند و برای جفت شان صدا تولید می کنند. نمی شود دید یا تشخیص داد، صدا از کدام پرنده است ولی جفتش خوب می داند. پلیس نیامد. صداهای زن و مرد و تاپ و توپ های ضربه و به دیوار کوبیدن و زمین خوردن تمام شد، مثل موسیقی که نامتعارف و آزاردهنده ای که بالاخره تمام می شود.

هفته بعد همین آش و همین آپارتمان و همان زن و مرد. همان نوعروس و داماد که چاشنی زندگی شان را زود به زود می چشیدند. یک مدت غیبشان می زد. وقتی هم می آمدند خانه، جیغ و فریاد بود و ضجه و دوپ دوپ کوبیده شدن مشت و لگد و سر و کله به دیوار مشترک بین ما و آن ها.

دیگر کاری به کارشان نداشتیم. تلفن پلیس را هم اشغال نمی کردیم.

آن شب از نیمه شب گذشته، داد و فریادشان بلند شد. زن جیغ می کشید. مرد فحش می داد به خانواده اش. نیم ساعتی نفس بُر دعوا و کتک کاری کردند و خواب ما را پریشان. بعد آرام گرفتند و روشنایی خانه شان که توی راهرو می افتاد خاموش شد و گرفتند خوابیدند. خسته از کتک زدن و خوردن، محصور در چهار دیواری و شب و سکوت بعد از نیمه شب.

صبحش که مرد داشت می رفت سر شیفتش زنش را می بوسید. صدای خوش و بش‌شان می پیچید توی راهرو و می شد شنید که مرد کبودی های صورت زن را می بوسید و فدای اعضای کبود زن می شد و دست خودش را نفرین می کرد که الهی بشکند دستم که این گونه روا داشته است بر زیبارویش.

هر بار بعد از کتک کاری، شب بعد یا دو روز بعدش مرد با صدای بلند می خواند: شیرین شیرنیا، خانوم خانوما چه خوشکل شدی امشب، خنده ات شکره، لب هات عسله، مثل گل شدی امشب.

لابد چون صدای کتک و جیغ شان همیشه بلند  بود، تنوعی برای اهالی ساختمان ایجاد کرده بودند که دلمان از این همه خشونت نپوسد. یا شاید می خواند برای ما که بدانیم هر چند زنش را می زند اما عاشقش هم هست. از واحد های دیگر صدای جم کیدس و بی بی سی فارسی و رادیو جوان می شد شنید، بسته به سن اعضای خانواده ها.

زن هم مثل تمام زن هایی که در کوچه خیابان می بینم عادی و معمولی لباس های مرتب و مطابق عرف می پوشید، آرایش می کرد و عطر فراوان می زند و کیف به دوش می رفت خرید و می آمد گاهی مهمان می آمد و صدای خنده هایشان هم شنیده می شد. مثل تمام زن هایی که هر روزه روز از کنارشان رد می شویم، آدرس می پرسیم یا متلک می گوییم یا سر قیمت اجناس چونه می زنیم. هیچ فرقی با آنها نداشت.*

 

 

 

نویسنده : افروز جهاندیده

*در صورت کپی برداری، لطفا ذکر منبع فراموش نشود

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید