این نویسنده، از آن نویسندههایی است که داستان را قرص و کامل در ذهن دارد، ریز به ریز طرح را در ذهن پرورانده و بعد دست به قلم برده است. اواسط داستان نظرش در مورد حوداث و شخصیتها تغییر نمیکند. نویسندهای که به جای روش «حرکت در مه»، حرکت در روشنایی تموز آفتاب را انتخاب کرده است.
سبک روایت به گونهای است که نه تنها مخاطب را، بلکه نویسنده را هم با خود میکِشد. نویسنده، در کنار مخاطب قرار میگیرد. شرکت دادن خواننده، در نوشتن و شکلگیری داستان، در پیش بردن داستان، یک ترفند منحصربفرد است. به خواننده فرصت فکر کردن، حدس و گمان زدن، نظر دادن میدهد. در این داستانها، شما هم که خوانندهاید، در پیشبرد داستان با نویسنده مشارکت دارید.
این یعنی داستان موجودی زنده است. شخصیتها و داستان، پویا و زنده هستند. شخصیتها در آغاز اسم ندارند، جنسیت ندارند. با ضمیر «این» یا «آن» از زبان راوی دانای کل محدود، خطاب قرار داده میشوند. همین که در داستان از زبان شخصیت دیگری اسمش را میشنویم، هویتدار میشوند. انگار در حال تماشای فیلم نشستهایم کنار نویسندهی این داستانها.
ذهنیات شخصیت در دانای کل محدود را با حدس و گمان به صورت جملات سوالی منتقل میکند. سیزده داستان این مجموعه همگی به سبک برشی از زندگی است. به سبک «کوه یخی که نصف آن زیر آب است.»
هر برش داستانی به روایت دقایقی، ساعتی از زندگی یک شخصیت میپردازد و همانجا رهایش میکند. روزمرگی افراد مختلف که برای من و شمای مخاطب روزمرگی نیست و جذاب است. داستانها، پرکشش ولی بدون اتفاق خارق العاده و هیجانانگیز یا ضربه نهایی است.
فضای داستان، متفاوت از زندگی امروزی و روستایی است. در خلوت و تنهایی شخصیت، به درونیات شخصیتها پرداخته است.تصاویر زنده با جزئینگری بالا، با ریتمی مناسب پیش میرود. جابهجایی ارکان جمله، لحن و فضا و حس داستان را به خوبی منتقل میکند.
در رساندن حالات شخصیت چون محدودیت راوی دانای کل محدود، اجازه ورود به ذهن را ندارد، به شیوهای خلاقانه استفاده کرده است؛ حدس و گمان!
مثلا: «از چهرهاش مشخص است ناراحت است.»
یا: «به این میآید که از آخر عاقبت قمار حرف بزند.»
«بهش میآید تودار باشد.»
داستان از نقطهای شروع میشود، نقطه عطف و بحران را میگذراند. ولی مشکلات شخصیتها حل نمیشود، بحران فروکش میکند، اما طوری تمام میشود که مستعد آغاز بحران دیگری باشد. نویسنده قرار نیست بحران را حل کند، مشکلات را حل و فصل کند. او فقط روایت میکند. با نوع روایت خاصش، جهانی نو در برابر چشمتان باز میکند که از واقعیت امر انسانی نشأت میگیرد.
پس داستانها را میشود گفت پایان باز دارند؟
آیا نیاز به اصطلاح بهتری برای این نوع داستانهای پایانناپذیر وجود دارد؟
داستانهای رئال مجموعه «بوی خون خر» از «حافظ خیاوی» تحسین برانگیز! به صورت اینترنتی در سال 93 منتشر شده است. مثل کتاب اولش «مردی که گورش گم شد» به زبان فرانسه نیز به چاپ رسیده است.
نام حافظ خیاوی را به ذهن بسپارید.
*
*
*
«دو سه ساعتی توی مزرعه کار کرد. وجین میکردند زمین را. بعد مردی که میآمد صاحب مزرعه باشد آمد، کار این را دید داد و هوار کرد که به جای علفهای هرز به بوتههای سیبزمینی بیلچهات را میزنی؟ داد زد: برو! پول هم نمیخواست بدهد. ولی این یواش به آن مرد که هم قد خودش میشد، چیزی گفت، مرد هم پولی داد، راه افتاد. از مزرعه آمد ایستاد کنار جاده. سوار یک وانت شد، دوباره برگشت به میدان. آن جا کلوچه و نوشابه خورد. سه تا کلوچه خورد با دو تا نوشابه. چرا پولش را داد کلوچه نوشابه خورد؟ نگه نداشت برای کرایه ماشین؟ شاید خیلی گرسنهاش بود. ولی اینطوریها که هلوها را میکند و هورت میکشد شاید هم شکموست خیلی. به ظاهرش که میآید شکمو باشد. با این که به نظر نمیآید سن زیادی داشته باشد ولی شکم دارد. این یازدهمی یا شاید دوازدهمی است.
راننده کامیون داشت میرفت داخل شهر ولی نرسیده به شهر سر یک جاده فرعی گفت: اینجا پیاده میشوم. به راننده هم گفت پدرم مرده، مادرم مریض است، چهارتا خواهر و برادر کوچک دارم. راست گفت؟ گفت: تا این شهر آمدم، دیگر پولی برایم نمانده که با ماشین بروم خانه، برای همین پیاده راه افتادم. ولی این را راست گفت. پیاده شدنی راننده پول داد بهش، چندتا اسکناس بود…»
((قسمتی از داستان «هلو» از مجموعه داستان «بوی خون خر» را خواندید.))
*
*
*
«وای خسته شدم. شیلان بیایید بیایید بروم خانه. مادر میپرسد که چی کار کردم؟ پدر هم حرف نمیزند، اخم میکند، نگاهم نمیکند. تعریف میکنم، میگویم. اگر دیدم پدر شانهاش را از جیبش درآورد و موهایش را شانه کرد، مادر هم لبخند زد پشت بندش،داوود هم خندید، میفهمم پدر دیگر عصبانی نیست، نیست، نیست، هفتادتا شد، مُردم. وای!وای! مرتیکه سرگروهبان هم میگفت پانصدتا. خوب فحشی دادم، فحش مادر دادم. بعد به همه چیزش فحش دادم. پریدم گلویش را گرفتم، گفتم: خفهات میکنم! خفهات میکنم! پایش سُر خورد افتاد، منم رویش.
بروم بیرون سگها پارس نمیکنند؟ نمیآیند طرفم؟ میگویند این کیه که بوی خون خر میهد؟! وقتی آقا نادر خوابید میروم. دیر نخوابد امشب؟ یخ نزنم؟ اگر یخ بزنم، اگر بمیرم، آقا نادر عیسی را صدا میکند، دوتایی جسدم را میبرند باغ. عیسی تکهتکهام میکند، میچیند توی بشکه. یک ردیف من، یک ردیف برف.
((قسمتی از داستان «بوی خون خر» که نام مجموعه هم هست را خواندید.))
*
*
*
شما هم اگر این مجموعه را خوانده اید نظرتان را بنویسید. 🙂
*کپی با ذکر منبع مجاز است.
چه خوب نوشته ای خانم جهان دیده ی عزیز، ممنون
قلمتون تحسین برانگیزه آقای خیاوی عزیز
برایمان بمانید و بنویسید