مرد سر ظهر رسیده به بود آنجا. کوچه‌ها خلوت بودند و خاکی. در و دیوارها کوتاه و مثل در خود فرو رفته‌ها کمی از قد و قامت مرد بلندتر، نشسته بودند تنگِ هم. شانه به شانه. صدای تپ تپ توپ پلاستیکی می‌آمد. مرد، عرق پیشانی را با دستمال ابریشمی‌اش گرفت و خیسی‌اش را گوله کرد ته جیبش. روی تک پله‌ی کاشی خال خال‌دار جلوی درب خانه‌ای نشست. کیف سیاه و بزرگی داشت که کنار پایش گذاشت زمین و بطری آب از توی جیب کیف در آورد. عدل همین لحظه، توپ پلاستیکی از بالای سر آمد و تپی خورد توی سرش و بطری آب که به دهان داشت شُره شده از یقه‌اش پایین. مرد، تند بلند شد و داد زد:  آهای داری چه غلطی می‌کنی؟
پسرکی نفس‌نفس زنان دنبال توپ آمده‌بود. روبه‌روی مرد ایستاد و توپ را بغل زد: آقا ببخشید عمدا نزدیم بخدا.
پسرک سیاه سوخته و عرق ریزان. بچه‌های دیگر هم رسیدند، همه لاغر و سیاه و شندرپاره.
مرد گفت: خیلی خب حالا، دست از سرم بردارید.
ایستاده بودند به تماشای مرد که داشت توی کیفش دنبال چیزی می‌گشت.
– مگه با شما نیستم…پیشته!
و یک پایش را زمین کوبید. بچه‌ها خندیدند. پسرک توپ به دست، توپ را به طرف بقیه که منتظر بودند انداخت. همه رفتند به جز همان پسر و یک دختر و یک پسر دیگر. پسرکی که دنبال توپ آمده بود، توی گوش دختر کناری‌اش که نوک موهای ژولیده و قهوه‌ای آفتاب سوخته‌اش را می‌جوید پچ پچ کرد.
آن پسر دیگر به مرد نگاه می‌کرد که با دستمال، عرق گردنش را می‌گرفت. بقیه که رفته بودند صدای تپ تپ توپشان از کوچه‌ی بغلی بلند بود. سه نفرشان اینجا رو‌به‌روی مرد مانده‌بودند. گاهی توپ روی سرِ خانه‌ها بالاتر می‌رفت، برمی‌گشتند نگاهش می‌کردند تا وقتی که دوباره پایین بیفتد.
-ها، چیه! شما سه تا چی می‌خواین از جون من! چتونه؟
پسرک گفت: آقا بیایین بریم خونه‌ی ما.
آن یکی گفت: نه آقا خونه ما خنک تره، با ما بیایین.
مرد به نوبت به دو پسر و یک دختر نگاه می‌کرد. دختر ساکت بود و با نوک موهایش که تا روی شانه بود، بازی می‌کرد و تا مرد نگاهش می‌کرد سر پایین می‌انداخت.
-تو چی دختر؟ تو نمی‌خوای مثل این دوتا دعوتم کنی؟

*

*

*

ادامه این داستانِ کوتاه را در «نشریه فرهنگی جن‌زار» با کلیک روی لینک زیر بخوانید.

داستان «کفش اسکیت» نوشته‌ی «افروز جهاندیده» 

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید