مردمِ دهان-باز و گرسنه‌ی «دَندیل» برای یک لقمه نان خشک حاضرند هر کاری بکنند، تا شکم‌های گرسنه‌شان را برای یک روز هم شده بیشتر، سیر کنند. تا یک روز بیشتر زنده بمانند.

این زندگی عزیز!  که برای حفظ آن باید به هر نکبتی آلود شد، به هر شقاوت و کثافتی غلتید.

داستان «دندیل» از این قرار است که در محله یا دهی به نام دندیل، دختری زیبا و بچه سال پیدا می‌شود. خبر ورودش مثل بمب شیمیایی در دندیل می‌ترکد. مردم از زن و مرد و بچه و پیر و جوان، سر و دست می‌شکنند که این دخترک زیبا و آفتاب و مهتاب ندیده را ببیند.

اسم دخترک «تامارا»ست، که با پدر شیرین عقلش به دست «خانمی» زنی که صاحب فاحشه خانه ای است، می افتد. خانمی قصد دارد که برای این دختر که زبان انگلیسی هم می‌داند،  شوهر!!! پیدا کند. اولین مرد و شوهری که سرش به جیبش! بیارزد.

ماجرایی فوق العاده جذاب را می‌خوانید، با تیپ‌های شخصیتی زنده و گیرا! تیپ‌های صدادار که هر کدام فقط با لحن و کلامش تشخّص پیدا می‌کنند نه با ظاهر و رفتار.  شخصیت‌ها آنقدر قوی نیستند که خاص باشند و ماندگار! و بدون شک فقط تیپ هستند.

نویسنده هیچ تلاشی برای شخصیت‌پردازی نکرده است. فکر می کنم داستان نیازی به شخصیت ویژه‌ای نداشته است و بیشتر داستانی نمادین است که باید مهمترین نمادهای آن را دریابیم.

اما فضاسازی قوی و لحن و روند روایت دلپذیر و روان است و مناسب حال و هوای داستان. فضایی سرد و سیاه و نکبت زده! با لحن روایی و سرعت روایتی به همان سردی و تیرگی!

«غلامحسین ساعدی» برای نشان دادن بدبختی، فقر فرهنگی و اقتصادی، فضایی پر از زباله و تعفن و شوم را تصویر می‌کند. بید خرافات زده است به تفکر و تعقل این مردم. اما با این حال فاحشگی و هرزگی برایشان یک عمل عادی و روزمره است. جای اعتقادات در این داستان خیلی خالی است! هر چند در چندجا اسم ائمه آورده می شود  اما به نظر عیب داستان می‌رسد. چرا بین این مردم، یک نفر آدم دیندار و معتقد و مسلمان پیدا نمی‌شود که حداقل این هرزگی‌ها که عرصه و عیان است را بپوشاند یا محکوم کند.

زمان داستان دقیقا مشخص نیست. اما می‌توان حدس زد داستان در سال‌هایی می‌گذرد که مستشاران آمریکایی در ایران جولان می‌داده‌اند.

مرد آمریکایی را، به عنوان اولین  شوهر تامارا، به خانه ی خانمی می‌آورند و مردم مضحکه ی این مرد چاق و زالو صفت می‌شوند، نشان از زمانی است که آمریکایی‌ها در ایران، کلاه‌شان را بالا می‌گذاشته اند و قرب و احترام داشته‌اند. نوینسده نشان می‌دهد این احترام صرفا از ترس مردم ناشی می‌شود و قدرت حاکمه که حامی این اجانب است نیز مزید بر علت شده‌است.

«غلامحسین ساعدی» با تصویر مرد آمریکایی، استعمار و استثمار را که مثل زالو چسبیده به کشور و خون کشور را می‌مکد را ارائه می‌دهد. و در برابر مردمی عقب‌مانده که درگیر سیر کردن خندق بلا هستند، مردمی که روز، از شهر و تمدن می‌هراسند، از نشستن جغدی بر سر درختی در روستا بند بند وجودشان می‌لرزد، مردمی که از هی کردن یک مرد آمریکایی عقب‌نشینی می‌کنند و جرات گرفتن حقشان را ندارند، قرار می‌دهد.

*

*

*

«سرکار اسدالله عقب‌عقب می‌رفت و گفت: نه پنجک، نمیشه چیزی بهش گفت، نمیشه ازش پول خواست.این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه‌ی دندیلو بهم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه!»

*

*

*

 

بخوانید مرد آمریکایی خود استعمار و تجاوز و دست بیگانه است و تامارا، دخترک زیبای باکره و کم سن و سال، کشور ایران است. و مردمش همان مردم کور و کر و لال فرهنگی و اقتصادی، همان دندیلی‌ها هستند.

این داستان را نمادین بخوانید.

عجب دردی دارد کلمه به کلمه از این داستان و عجیب به جگر آدم نیشتر می‌زند.

توصیف تامارا را از زبان یکی از شخصیت‌ها بخوانیم:

«زینال گفت: در حدود پونزده سالشه، اما تن و بدنش خیلی پره. عین یه زن بیست ساله، سفید، چشم و ابرو مشکی، با موهای فرفری. یه چیزی میگم یه چیزی میشفنین. نگاش که کردم سرشو انداخت زیر. عین بچه‌ها، از اونا که جوون موونا خیلی می‌پسندن، خوشگل و خجالتی.»

و

توصیف مرد آمریکایی از زبان راوی داستان:

«یک آمریکایی، با هیکل چاق و گنده‌اش، تلوتلوخوران، وسط آن دو راه می‌آمد. سرِ بزرگ و کم مویی داشت و چشم‌هایش ریزه بود و گوشت زیادی دور گردنش را گرفته‌بود. در هوای نیمه تاریک، خوب دیده نمی‌شد. پیراهن یقه بازی پوشیده‌بود و شلوار چسبان کوتاهی به پا داشت. با یک دست ژاکت نازکی را روی دوش انداخته بود و دست دیگرش را طوری تکان می‌داد که گویی هوا را مشت می‌زند. سیگاری گوشه‌ی لبش بود و به هیچ‌کس اعتنا نداشت.»

 

 

*

*

*

پ.ن: کپی با ذکر منبع مجاز است 🙂

نظر و سوالی داشتید،  با کمال میل در خدمتم. :))

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید