انسانِ خشمگین، با آتشِ خشم می‌تواند جهنم به‌پا کند و همه‌ی بودونبود را بسوزاند.

نمایشنامه‌ی «کلاته‌گل» نوشته‌ی عالیجناب «غلامحسین ساعدی» موضوعی دارد در خور توجه، کهنه‌نشدنی و جذاب! موضوعی که تا انسان هست خواهد بود و خوانده خواهد شد.

خطر اسپویل!

این نمایشنامه را انتشارات نگاه در قالب کتاب منتشر کرده است. داستان مردی است صاحب مکنت و منزلت در روستایی به نام کلاته‌گل. خانِ آن‌جاست. همه‌چیز گل و بلبل. عشق و یار، زیبایی، سلامتی و هر آنچه یک انسان از زندگی شاد می‌خواهد را دارد. اما از یک جایی به بعد آرام‌آرام تعادل، بهم می‌خورد. از حس و پیش‌بینی زنانه، این تعلیق  ایجاد می‌شود. کم‌کم موضوع مشخص می‌شود و بحران داستان آغاز می‌شود و مسلماً بحران باید گره‌گشایی داشته باشد که به جذابیّت و هنرمندی فراوان بدون اینکه بتوانید حدس بزنید شخصیت قرار است چه کاری انجام دهد تمام می‌شود.

داستان حادثه‌محور است. اما شخصیت هم فرصت نمود پیدا کرده است و به خوبی شخصیت شده است. موضوع اصلی انسان است. انسانی با احساسات عاشقانه، درک زیبایی طبیعت و خیرخواه. این احساسات با اتفاقات تغییر پیدا می‌کند و تبدیل می‌شود به: در جستجوی عزت‌نفس‌بودن، تحقیر و سرانجام خشمی که آتش به‌پا می‌کند و می‌سوازند و خاکستری از دنیای ساخته‌اش برجا می‌ماند.

این نمایشنامه و داستان ماندگار است. دست تطاول زمان از آن دور است، چون موضوعی دارد به قدمت و پایداری انسان!

 

برای خرید نمایشنامه غلامحسین ساعدی به نام کلاته‌ گل اینجا کلیک کنید.

 

قسمتی از نمایشنامه را بخوانید:

« دایه: چه می‌گویی ننه؟ حالت خوب نیست؟

مهدی: آره مادر جان دیگر تمام شده، لازم نیست این‌ها را تکرار کنم. بیا بنشین، یک دقیقه بنشین، و حالا که همه‌چیز آرام است، تا همه‌چیز بهم نخورده و گوشه‌ی دنجی داریم کمی بنشین. (او را روی صندلی نشانده و از شانه‎‌هایش را می‌گیرد.) تو هم خسته‌ای مادر؟

دایه: من خسته نیستم پسرجون.

مهدی: خسته هم نباشی باید کمی راحت باشی، حالا این تسبیح مرا دربیار ببینم. (تسبیح را از گردن دایه بیرون می‌آورد.)

دایه: چرا اینطور شده‌ای؟

مهدی: دیگر همه‌چیز تمام شده مادر، وقتی راه افتادیم…

دایه: کجا راه افتاده‌ایم؟

مهدی: آخر چطوری بگویم مادر. دیگر امشب شب آخر ماست، (یک‌دفعه و ناگهانی) خوب بسه، بسه مادر، یالله زود باش برو خبرشان بکن برو بگو که هر چه زودتر بهتر، زود پری و دکتر بیایند، چه زود راحت باش کردی، زود زود باش.

دایه: (بلند می‌شود) خدایا… (نگران) چرا بچه‌ام اینطور شده؟ چرا اینطوری حرف می‌زند؟

…»

*

*

*

پ.ن: شما هم اگر این نمایشنامه را خوانده‌اید، نظرتان را بنویسید. 🙂

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید