داستان‌ها و داستان‌واره‌های «غلامحسین ساعدی» را «بنگاه کتاب پارسه» در قالب یک مجموعه گرد آورده است. عنوان مجموعه «در سراچه دباغان» نام یکی از داستان‌های کوتاه این مجموعه است.

این مجموعه نمایشنامه‌ی کوتاه نیز دارد که اقتباسی از داستانی است که قبل از آن می‌آید. اکثر آثار پیش از این در نشریات مختلف چاپ شده است که در پاورقی‌ها به آن اشاره می‌شود.

داستان‌های «غلامحسین ساعدی» را دوست دارم، چون قصه دارد، زبان و لحن زیبا، گیرا و پرابهتی دارد که فارسی زرّین و «ساعدی‌نوشت» است. داستان‌ها به نظر ساده و ابتدایی می‌آید اما تماماً معنایی شکوهمند و قابل‌توجه دارند که نشان از تفکر عمیق نویسنده در پس‌وپشت داستان است.

داستان‌ها هم برای سطحی‌خوان‌ها، هم برای حرفه‌‌ای‌های ادبیاتی جذاب است. پراکندگی موضوعی و قالب آثار  در این مجموعه، کمی پریشانی فکری ایجاد می‌کند. نیاز است با تأمل و سرفرصت خوانده شود.  شاید برای «ساعدی‌خوانی» و تحقیق در مورد این نویسنده مناسب‌ترین باشد.

 

برای خرید کتاب «در سراچه دباغان غلامحسین ساعدی» اینجا کلیک کنید.

 

*

*

*

قسمتی از کتاب «در سراچه دباغان» را بخوانید:

«در دیوان‌خانه، جالو مانند موش مرده‌ای به گوشه‌ای افتاده بود و محافظینش او را در میان گرفته بودند. وقتی خوب دقت کرد، دید که تنها نیست بلکه ده‌ها نفر مانند او میان چهار نفر قزاق نشسته‌اند.

در این موقع در باز شد و مردی که ردای سرخی پوشیده و کلاه عجیب و زیبایی نهاده بود وارد گشت؛ در عقب او پنج نفر دیگر که مانند خودش لباس پوشیده بودند وارد شدند. همه‌ی سربازها بلند شدند و شیپورها به صدا در آمد.

تازه‌واردین به طرف سکوی بلندی رفته، با نظم و ترتیب در صندلی‌ها جا گرفتند. نزدیک جالو پیرمردی نشسته بود که دائم سکسکه می‌کرد. جالو چه خوب نگریست همان پیر کتاب‌خوان را دید که اول شب به منزلش رفته بود. از تعجب دهانش باز ماند. جالو فکر نمی‌کرد که چنین مرد ناتوان و ضعیفی قاتل و ظالم، یا مست و بدکاره باشد.

همچنان که نگاه می‌کرد، یک‌دفعه قلمدان‌ساز را دید که در ردیف متهمین نشسته است و حیرتش دوبرابر شد.

بغل دست قلمدان‌اسز مرد جوانی نشسته و سر به شانه نهاده بود، به نظر می‌رسید که در دریای غم غرق شده است. جالو چون به دقت نگریست، مرد جوان را شناخت. او نامزد همان دختره‌ی بدکاره بود که روز اول دیده بود. جالو فکر کرد که شاید او معشوق خود را کشته باشد، ولی جوانک هیچ به قاتل‌ها شبیه نبود. و به نظرش رسید که ممکن است او هم مانند خود جالو مست کرده باشد.

همچنان که می‌نگریست عده‌ی زیادی آشنا وبیگانه دید که بغل‌دست هم نشسته بودند ولی نگاه او به صورت قلمدان‌ساز دوخته شده بود، زیرا دلش را در دکان او، در قلمدان کوچکی نهاده بود…»

*

*

*

پ.ن: شما هم اگر این مجموعه را خوانده‌اید، نظرتان را بنویسید. 🙂

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید