رمان یا داستان بلند «داستان دوست من( کنولپ)» از فیلسوف و نویسنده بزرگ آلمانی «هرمان هسه» است. همیشه یک نویسنده با کتابهایش در ذهن میماند، با نوشتههایش یا حتی تک جملهای به یاد ماندنی و عمیق و تفکربرانگیز. هرمان هسه برای من با این کتاب یادآوری میشود. این فیلسوف که تمایل و علاقهی زیادی به فلسفهی شرق دارد در این کتاب به دغدغههای ذهنی آدمها میپردازد. به وجود خدا، معنای زندگی، شادیهایی که در دنیا وجود دارد و آیا آزاد زندگی کردن بر زندگی معمولی برتری دارد یا نه! زندگی معمولی یعنی مردی که شغل و خانه و زن و فرزند داشته باشد و کنولپ در این داستان نقطهی مقابل آن است. آزاد است و شادمان، صحراگردی میکند و دائم در حال گذر است و راضی و خشنود از زندگی کوتاه خود.
شخصیت کنولپ شخصیتی شاعر مسلک است که هم بذلهگویی دارد و هم دارای عمق و اصالتی است که ذهنیت خواننده را با خود درگیر میکند. سعی میکند لحظهها را زندگی کند. او با تمام رنج بیماریهایی که متحمل میشود باز هم ذات سرخوشانه خود را در پهنه بیابان فراموش نمیکند.
زمانی است که کنولپ با نیروی معنوی درون خود گفتوگو میکند و از این نکته شکایت دارد که چرا سرنوشت او سراسر آوارگی و بیابانگردی بوده و جواب میشنود:
«من تو را غیر از این که هستی نمیخواستم، تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را بر تافتی. تو فرزند من و جزئی از من بودی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بودم…»
کنولپ برای مردن برای چندمین بار به دامان طبیعت پناه میبرد و هسه تمام چیزهایی که تا کنون در مورد او پنهان کرده را به یکباره برونافکنی میکند. صحنهی مردن شخصیت انزوا طلب و شاعر مسلک را می توان یکی از درخشانترین صحنههای این کار قلمداد کرد. چون هسه با حوصلهای مثال زدنی آن قدر در ارائه لحظهها حوصله نشان داده که تاثیر خود را تا مدتها در ذهن خواننده حفظ میکنند.
داستان دوست من کنولپ مثل تمام کتابهای کلاسیک شیوهی روایی خطی سادهای دارد، با دیالوگها تفکر نویسنده به خواننده منتقل میشود.پایان داستان با مرگ کنولپ که مسلول است به پایان درخشانی میرسد. قبل از مرگ مکالمهای با خدا دارد که قابل توجه و خواندنی است.