بعضی مجموعه داستانها هستند که وقتی میخوانی و به انتها میرسی، آرزو میکنی کاش تمام نشده بود. این همان لذت کتابخوانی است که طعم داستان خوب زیر دندان آدم میماند و تا اسم مجموعه میآید لبخند این لذت روی لب میآید. «نوبت سگها» مجموعه داستانی است از «سروش چیتساز» نویسندهای که جایزههای ادبی معتبری را در سالهای پیش از چاپ کتاب به خود اختصاص داده است. هر چند جایزههای ادبی و جشنوارههای ادبی داستانی دیگر ملاک برای خوب یا بد نوشتن نویسنده نیست و درگیر باند و باندبازی شدهاند، اما با خواندن داستانهای این مجموعه بیشک میگویید که حق این نویسنده بوده است که مقام برتر را کسب کردهباشد. سروش چیت ساز ساده و روان نوشته است. فارسی راست و درست. مشخص است نویسنده ای باسواد است هیچ کجا گیری نداشته تا بخواهد به زورِ کلمات سنگین، پیش ببرد داستان را. قصه گوی خوبی است و داستانهاش خرده روایتهای زیبا و لحن زیباتری دارد. شخصیتهایش جان دارند و قوی ملموس هستند.
نوبت سگها شامل دوازده داستان کوتاه است. داستانهایی به نامهای : کوچ ،آستان متبرک میرزا آقا، جن زدگان، جنگ و صلح، شاپرک، دندان درد، به آسانی، رگ درخت، سرمد، وضعیت نهایی، پراید سفید، چرخ فلک، باباجان.
پارگراف اول چند داستان از این مجموعه:
داستان کوچ:
پدر پهن شده روی فرش خشتی جدیدش. دست و پایش از دو طرف و دهانش رو به سقف باز است و چشمهایش پشت پلکهای برجستهی بزرگش قایم شده. چند روز پیش که آمد خانه، فرش زیر بغلش بود. انگار یکی از لوله-نقشههای کارخانه باشد. با چشمک گفت« خشتی بختیاری». بک جور از سرواکنی. فرش را روی قالی قبلی پهن کرد توی هال کوچک و رو به من گفت«نغمه، آب یخ» دلم میخواست بنشینم و دست بمالم روی پرزهای نرم قالی. اما نزدیک نشدم. از رویش هم رد نمیشوم. به هال که میرسم، قالیچه را دور میزنم و از کنارش میگذرم.
داستان دندان درد:
صبح روزی که اکبر بهرامی تصمیم داشت خودش را بکشد با همهی اهل خانه دعوایش شد. شب قبل، عکسها را گذاشته بودجلویش و از سیاه سفید تا رنگی همه را چیده بود به ترتیب قد کنار هم و زل زده بود به همانی که با لباس سربازی و دو تا ستاره روی دوشش گرفته بود و هنوز کلی مو داشت…
داستان پراید سفید:
خوب که فکر میکنم میبینم موهای دستش سرخ نبود. نارنجی زنگ زدهای بود هم رنگ ریشهاش.شروعش یادم نیست. اما وقتی جدی شد که سارا زنگ زد به پیمان. داشتیم املت میخوردیم.گفت پدرش پراید را خریده. پیمان رو به من کرد و دستش را گذاشت روی دهنی تلفن که: «ماشین رو خریده» چند روز قبلش گفته بود زرنگ باشیم ماشین میافتد زیر پای خودمان. به نظر فرصت خوبی بود اما ساقهی لوبیا که شکست به دلم بد افتاد…»