داستان بلند ناطور دشت را بالاخره خواندم. کتابی که همه می گفتند باید بخوانی تا بدانی چطور شخصیت پردازی کنی. باید خواند و شخصیت بی نظیر «هولدن کالفیلد» را موشکافی کرد. «جی. دی. سلینجر» با خلق این شخصیت ظاهرا خیلی کار بزرگی کرده است که هی تعریفش را می کنند. جایی خواندم سلینجر این داستان را در جبهه و جنگ نوشته است. چطور توانسته این گونه بنویسید در حالی که در سنگر لمیده و صدای تیر و بوی خون و مرگ می اید. جنگ است و تمرکزش روی کشت و کشتار و ترس و وحشت. چطور توانسته است از مهمانی و از شادخواری و از هولدنی بنویسید اینطور واقعیت نما.
انصافا شخصیت هولدن کالفیلد بینظیر است. نوجوانی درگیر بلوغ و تغییرات جسمانی و روحی شدید. از همه چیز بدش میآید. از مدرسه اخراج میشود و دلش نمیخواهد برگردد خانه و به کاری مجبورش کنند که از آن متنفر است. داستان نامه گونه و مونولوگ است. تک گویی هولدن کالفیلد. راوی اول شخص. اما طوری روایت میشود که همه چیز را به مخاطب می نمایاند. از زندگی خودش و پدر و مادرش تا معلم و مدرسه. از اعتقادات خودش و نظریاتش نسبت به همه چیز تا شخصیت دوستان و آشنایانش.
چیزی که در این داستان بیش از هر چیز دیگر احساس می شود تنهایی است. تنهایی هولدن کالفیلد. بیچارگی و درماندگی. جهانی مختص خودش دارد که دوست ندارد کسی به جهانش وارد شود. سعی می کند با دوستان اندکش باشد اما آنها از رفتار خارج از عرفش سرخورده میشوند و تنهایش میگذارند. حرفی که خیلی از جوانها میزنند:«کسی ما را درک نمیکند.» ای کسی که فکر میکنی درک نمیشوی! هولدن کالفیلد را بخوان. دنیای دیگریست که باید به سویش رفت.
سایر کتابهای«جروم دیوید سلینجر» هم به همین نسبت عالی و بینظیر است: «فرانی و زویی»، «نقاش خیابان چهل و هشتم» و …
سلینجری که برای نوشتن خودش را حبس میکند توی کلبهای در جنگل، با یک شیشه کره بادام زمینی و کتاب و کاغذهایش…
شما هم اگر این کتاب را خوانده اید نظرتان را به اشتراک بگذارید.
قربان شما 🙂