چرا نمیتوانم داستان بنویسم؟
این سوالی است که هر علاقمند به نوشتن و داستاننویسی را برای مدتی یا همیشه درگیر میکند.
چرا نمیتوانم داستان بنویسم؟
آیا طبع داستاننویسی من خشکیده و دیگر باید نوشتن را ببوسم و بگذارم کنار؟
آیا از عهدهی نوشتن داستان برنمیآیم؟
آیا سواد و آگاهی و توانایی کافی برای داستاننویسی را از دست دادهام؟
باید جلوی تمام این سوالات بنویسیم «خیر» شما میتوانید بنویسید. فقط کمی تلاش و راهنمایی بیشتری لازم دارید.
*
*
*
بیایید موشکافی کنیم. داستان شباهت زیادی به آشپزی دارد. یا به بنایی و ساخت و ساز. در کل، آفریدن هر چیزی!
ما اینجا آشپزی را در نظر میگیرم که اکثر مردان و زنان آن را تجربه کردهاند یا خواهند کرد.
شما برای پختن یک غذا، اول از هر چیزی یک دستورالعمل لازم دارید. یا اگر اهل دستورالعمل نیستید و از این مرحله عبور میکنید، نیاز به مواد اولیه دارید. بعد باید به ترتیب و اولویت، طوری که نتیجه خوبی عاید شود، این مواد را آماده و بعد طبخ کنید. نتیجه مهم است که غذایی که پختهاید وارد شکم گرسنهای میشود و راضی و خشنود میکند یا وارد شکم سطل زباله خواهد شد؟!
داستان هم همین است. دستورالعمل، همان طرح یا پیرنگ داستان شماست. داشتن طرح یا فکر اولیه به شما کمک میکند که ادامه راه را آسانتر بپیمایید و خطر نیمهتمام رها شدن داستان را از سر بگذارنید. اگر طرح نداشته باشید کارتان سختتر خواهد شد. فراز و نشیبهای زیادی را باید پشت سر بگذارید. یا ممکن است وسطهای داستان یا انتهایش به بنبست برسید و داستان را رها کنید.
طرح، آغاز، میانه و پایان دارد. در زمان نوشتن داستان این خط سیر داستانی را پی میگیرید و جلو میروید. این لابهلا، تکنیکهایی لازم است که باید یاد گرفته باشید و به کار ببندید:
جای مناسب و روش مناسب شروع داستان.
جای مناسب و روش مناسب ایجاد بحران و تعلیق و نقطه عطف داستان.
محل مناسب پایانبخشیدن و تمامکردن داستان یا فرود از بحران و گره گشایی و …
نترسید! اینها را لازم بود بنویسم که فکر نکنید داستان نوشتن، امری سهل است. ولی زیاد سخت هم نگیرید. اگر مطالعهی داستانی داشته باشید، اتوماتیکوار و ناخودآگاه میدانید که کجای داستان هستید و چه باید بکنید. پس مطالعه را جدی بگیرید.
حالا ممکن است که طرح نداشته باشید ولی ایده و فکر اولیه داشته باشید و ندانید چگونه اجرا کنید. اول از هر چیزی فکر کنید چه دارید.
یک مفهوم؟ مثل چی؟
فداکاری، دوستی، دورنگی؟ دیگر چه چیزی؟
این را یادداشت کنید. در قالب یک یا چند کلمه روی کاغذی یادداشت کنید. به آن فکر کنید و ببیند در داریورهای ذهنیتان که از این مفاهیم چه چیزهایی در دسترس دارید. آیا میشود داستانی از آن بیرون کشید؟
یک شخصیت دارید؟
این شخصیت را در ذهنتان یا روی کاغذ پرورش دهید.
مثلا یک پیرزن را در خیابان دیدهاید و توجهتان را جلب کرده است. دوست دارید داستانی در مورد او بنویسید. اول ظاهرش را خوب در ذهن مرور کنید.
شما یک وجه شخصیت را دارید، پس یک قدم جلو هستید. بعد فکر کنید اگر جای آن پیرزن بودید، آن موقع روز در آن جای خاص، چه کار میکردید؟ منتظر چه کسی بودید؟ چه فکری در سر داشتید؟ خلاصه، با این شخصیت، پشت یک میز بنشینید و سعی کنید هر چه را در سر پیرزن میگذرد پیشبینی کنید و از موقعیتی که دارد، درگیری که ممکن است داشته باشد، گذشته و آیندهاش میشود داستانی به سبک «برشی از زندگی» نوشت.
خب شخصیت ندارید؟ طرح ندارید؟ مفهوم ندارید؟ هیچی ندارید؟
ولی دوست دارید یا شاید مجبور هستید یک داستان بنویسید؟
دوروبرتان را نگاه کنید. حتما کتاب یا مجله یا روزنامهای دم دستتان است. آن را باز کنید و اولین کلمه و یا اولین جملهای که دیدید را روی کاغذ بنویسید. کتاب را سر جایش بگذارید و سعی کنید آن جمله یا کلمه را ادامه دهید. فکر نکنید احمقانه است. فقط امتحان کنید. اگر متضرر شدید بیایید من خسارت شما را میپردازم! :))))
اما برای اجرای این روش باید به نکاتی توجه کنید:
مثلا من جملهای از مجله «ترجمان» شماره 18 را در دسترس داشتم: «جورجیا فرزند اولش را در سال 2008 به دنیا آورد.»
اتفاقی مجله را باز کردم و این جمله از مجله را نوشتم. نه اینکه انتخاب کرده باشم. اولین جملهای که به چشمم خورد را نوشتم.
حالا باید این جمله را تبدیل به داستان کنیم، ولی چگونه؟
مهمترین اصلهای جمله را جدا کنید: «جورجیا، فرزند اول، سال 2008، زایمان!»
دو تا شخصیت داریم. جورجیا و فرزند اول. این دوتا شخصیت را شکل میدهیم. وقتی میگوید فرزند اول، یعنی فرزند دوم یا سومی هم در کار هست. پس شخصیتهای زیادی خواهیم داشت. داستان میتواند در مورد فرزندان جورجیا باشد یا خودِ جورجیا، شخصیت اصلی باشد. حالا ما یک طرح نصفهنیمه داریم. میتوانیم بسطش دهیم و داستانی برای این خانواده بسازیم.
اگر تمایل داشتید داستان مرا که با این جمله آغاز میشود را بخوانید لطفا کامنت بگذارید!
خب این یک روش است برای ذهن خالی از طرح، مفهوم، شخصیت و موقعیت داستانی. این روش همیشه جواب میدهد.
روش دیگر بداههنویسی است. یک کلمه، یک شیء، هر چیزی را که جلوی چشمتان است وسط یک کاغذ بنویسید. دورش خط بکشید. حالا هر مفهوم، جمله یا هر چیزی که آن شیء یا کلمه، برای شما تداعی میکند در اطراف کلمهی اصلی، روی کاغذ بنویسید و با فلش به کلمه اصلی وصل کنید. هر چیزی که به ذهنتان رسید.
حالا سعی کنید با کلماتی که دارید ارتباط برقرار کنید. ببینید داستانی در خور نوشتن دارند یا نه! این روش سختی است. همیشه جواب نمیدهد. چون نیاز به تمرکز و تفکر زیادی دارد. ولی برای خیساندن ذهنِ خشکشده کاربردی است.
روش بعدی منتظر الهام شدن است. این شگرد و ترفندی ندارد. فقط منتظر بنشینید الهام عزیز از راه برسد و مثل همای خوشبختی بر شانهی مبارکتان جلوس نماید.:)))
این روش اصلا کاربردی نیست و به ندرت جواب میدهد.
روش چهارم، استفاده از حواس پنچگانه یا شمّ داستاننویسی است. خوب دیدن و شنیدن مهمترین آنها هستند که اینجا در مورد آنها نوشتهام.
*
*
*
نکته: هر نویسندهای ترفند و شگرد شخصی برای نوشتن دارد. شما هم با امتحان کردن روشهای مختلف، روش و سبک مخصوص خودتان را پیدا کنید.
پ.ن: اگر روش شخصی دارید و مهربان هم هستید و میخواهید بقیه هم از آن استفاده کنند، اینجا بنویسید. :)))
سلام وقت بخیر
در صورت امکان داستان مربوط به جمله کذایی جورجیا… را برای من ارسال کنید
با تشکر
سلام
وقت شما هم بخیر.
در اولین فرصت به همین ایمیل ثبت شده ارسال خواهم کرد.
برقرار باشید.