«حیای نچرال و حیا پراکنی»
دخترم سلام
می دانم دلت برای نامه هایم تنگ شده است ولی چون بلایای طبیعی و غیرطبیعی این مملکت، فرصت نفس کشیدن نمی دادند و نامه نوشتن هم نیاز به زنده بودن دارد پس اول می بایست برای بقا می جنگیدم بعد با فراغت دست نامه می نوشتم.
نشسته بودم با خاله ات درددل می کردم. که هی آن روزهای سالم و سرشار کجاست؟ اصلا باید همانجا می ماندیم با مانتوهای بلند و گشادی که می شد خانوادگی در آن زندگی کرد. با اُپل های مرتفعی که هر چقدر گردن بلند و غزال وار داشته باشی، مثل خپله ها سر در گریبان دیده میشوی. روزگار مدل موهای طاق از جلو و دوبل طاق از پشت و روسری ها کوچک برای سرهای بزرگ! کله ات مثل اتوبوسی بود که بار مسافرانش را روی باربند بسته اند.
دختر بودن آن زمان ها حسی بود بین بزِ گَر بودن و راسوی جُذامی. باید سرت را می انداختی پایین و آسّه می رفتی و آسّه برمی گشتی تا هیچی شاخت نزنه. گربه که شاخ نداره. ولی بعضی از مردها اگر یه میلی سرت را بلند می کردی، متلک می زدند. آسه رفتنت باطل می شد و می توانستند باهات هر رفتاری، هر نوع چشم لیسی داشته باشند. بعد هم توی کل شهر می پیچید که دخترِ فلانی، از آن دخترایی است که سر و گوشش، ریتمیک می جنبد. اصلا فکر نمی کردند شاید سرت شپش دارد و مجبوری سرت را بجنبانی. اصلا فکر نمی کردن که گردن دختر هم مثل سایر موجودات دوپا، خشک می شود و قولنج گردن می گیرد تا مسافت مدرسه تا خانه را سر به زیر بپیماید.
همین دختر صفربیگ میرزا همین جوری جوان مرگ شد. گل پرپر شد. از بس سرش را انداخت پایین و جرات نکرد یه صدم میلی بلندش کند، کوچه را اشتباهی رفت، خانه را پیدا نکرد و گم شد. بعد هم دیگر پیدا نشد، و گواهی جوان مرگی اش را امضا کردند و برایش ختم غیابی گرفتند. بعد از چندماه جنازه اش را در حالی که چانه اش چسبیده بود به سینه اش، در چاه تازه احداث شده ی یک خانه پیدا کردند که قرار بوده چاه توالت شود. فقط مشخص نشد چطور سربه زیر بوده که چاه جلوی پایش را ندیده!
خانواده اش با افتخار برایش مراسم گرفتند و قصه اش سر زبان ها افتاد. که دختری بود که جانش را برای حیا از دست داد. نزدیک بود الگوی دختران شهر شود که دختری دیگر با شدت بیشتری جانش را به حیا تسلیم کرد و افتخارش زد، روی سر افتخار دختر صفربیگ میرزا.
دختر مش رضای کودفروش بود. دختری بود چنان زیبا که اگر نیم صدم ثانیه سرش را بالا می گرفت، کل شهر بهم می ریخت. بلوا می شد. این دختر زیبا، کم حیا نداشت. اصلا طوری بود دخترهای دیگر برای شیوه درست کسب و نگهداری از حیا، حیاپراکنی و پرورش حیا پیش او مشق می گرفتند.
این دختر هیچ جا نمی رفت. دخترِ خانه بود. دبیرستان را برای حفظ شئونات حیایی و اخلاقی ترک کرده بود و آفتاب و مهتاب چهره اش را ندیده بودند. ولی چه شد؟
یک روز که تمام خانواده اش را گاز بخاری زغالی گرفت و همه مردند اون زنده موند و مجبور شد برای ادامه ی بقا از خونه خارج بشه. نمونه بارز سربه زیر برو، سر به زیر بیا، بود. هرچند قامت شلال و رعنایش، داشت تبدیل به کمانی می شد که دست و پا در آورده، ولی او زیبایی قامتش را هم فدای حیا کرد. بی خود که نبود. رفت و آمدش اینطوری بود. اما یک روز با سر برخورد کرد به شیشه ای بزرگی که در کوی و برزن، دو نفر با خود می بردند که بشود شیشه ی پنجره کسی. سر دختر از وسط قاچ خورد و شیشه را هم کثیف کرد و صاحب شیشه، شیشه را تحویل نگرفت.
دختر مش رضا با وجود به دو قسمت مساوی تقسیم شدن سرش، هنوز هم هیچ قسمت از سرش را بلند نکرد. چون می دانست سربه زیر مردن یه دختر، مثل سربلند مردن یه مرده. پس همون جوری با سر قاچ شده، کمان قامتش را مثل قالی لوله کرد و افتاد و به خانواده اش پیوست. خدا رحمتش کند. مجبور شدند برایش قبرِ گرد بکنند. چون دیگر صاف نمی شد.
دخترم این را هم بگویم، مادربزرگت زن شجاع و دانایی بود. اون همیشه روغن دنبه ی شتر را می گذاشت دم دستمان که گردنمان را با آن ماساژ دهیم، برای همین از دوران سربه زیری جان سالم به در بردیم.
حالا هم مد شده است که دخترها سرشان را بالا بگیرند. حیا را تبدیل به چیز زشتی کرده اید که بار مثبتش را از دست داده. یا اگر یه مقدار حیای نچرال پیدا شود، هشدار می دهند که باید قورتش داد تا اسید معده نابودش کند. یا برود توی معده و با چیز بدتری قی می کنید.
این یک جور تظاهرات بر علیه آن مدِ سر به زیری است و زیاد دوام نخواهد آورد و مطمئنا به اصل باز خواهید گشت. پس دخترم خیلی سربلند نباش!
دخترم، این خاطرات را به تو گفتم بدانی، سر بلندی هم خیلی خطر دارد. یهویی دیدی شوهر بالقوه ات را لگد کردی چون فقط آسمان را به موازات نوک دماغت با زاویه گوش تا گوش می بینی. آن وقت هدفت، شوهر بالقوه ات از دست می رود.
من خودم می فهمم که مطابق با روزگار باید پیش رفت. پس بیا زاویه سر و گردن را با هم تمرین کنیم. که ببینیم چند درجه باشد معقولتر و زیباتر و شوهریابتر است. در ضمن یک میراثی برای تو دارم که باید مثل یه گنج نگهش داری. من مقادیر زیادی حیای نچرال را در صندوقچه ای در جایی مخفی کرده ام که فقط خودم می دانم و بعدها برای تو به ارث می گذارم.
دوستدارت مادرت…
قربون دستت که از نامه ام کپی گرفتی، بی زحمت منبع و اسم نویسنده رو هم کپی بزن! 🙂
Pingback: پدر داس دارد (نامه به دختری که بیست و هشت سال پیش به دنیا آمد)(قسمت ششم) | داستان، طنز، معرفی کتاب، یادداشت ، فروشگاه