هر وقت به مشکلی برمی خوریم فکر می کنیم بدتر از این دیگر نیست. بدتر از این دیگه نمیشه، اولین جمله ای که به ذهنمون میاد! این فقط تا زمانی ترند می مونه که مشکل بعدی پیش بیاد و هیکلش از توی تاریکی زندگی عام بشری به روشنایی زندگی خصوصی ما وارد بشه.
مثل هیولایی شاخ و دم دار با توجه ما بزرگ و بزرگتر میشه و هر چه عقب نشینی کنیم او پیشتر می آید تا زمانی که یه وجب جا بیشتر برایمان باقی نمی ماند و او بیشتر حجم زندگی مان را پر می کند. اینجاست که باید تصمیم گرفت. یا جنگید و شکستش داد یا بهش پشت کرد و ندیده اش گرفت و یا …واقعا نمی دونم چه غلطی باید کرد.
به نظرم یه سری کلاس های مبارزه با مشکلات نیاز دارم! چند دوره ی فشرده و کارآمد در مورد ریشه و ساقه و میوه ی مشکلات که بتوانم اگر لازمه پرورشش بدم یا با ریختن گازوئیل در ریشه اش مثل درخت بی برگ و باری خشکش کنم.
یا مثل غده ای سرطانی توی خودم کشفش کنم و تحویل جراحان زندگی بدم که با تیغ نجات بخش شان به جانش بیفتند و از وجودم بکنند بیندازند جلوی سگ های گرسنه ی خیابانی تا آنها هم دلی از عزا در بیاورند.
…
آره فانتزی های بی ریختیه!
11/8/98
ذهنیات به تصویر درنیامده!