ناخودآگاه مکانیسم پیچیده ای است، بایگانی همه ی حس و حالت را دارد. سند خورده و ضمیمه های صوتی و تصویری دقیق و بدون آسیب و خدشه و تحریف. تمام رنگی و زنده مثل نوزادی که با تمام وجود زنده است.

وقتی در حسی گیر می کنی می گردد توی پوشه هایش و مناسب حالت را پیدا می کند و می گذارد روی صفحه ی ذهنت. سوزن را می گذارد و برو که رفتیم.

این روزها ناخودآگاهم هی این جمله را در ذهنم روی رپیلای گذاشته، آن هم با صدای صاحبش«رضا براهنی» و نمی دانم کی باید به انتها برساند و عوضش کند:

«دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا

حال تمامم از آن تو بادا

گرچه ندارم خانه در اینجا خانه در آنجا

سر که ندارم که طشت بیاری که سر دهَمَت سر

…»

دستم به نوشتن نمی رود، پایم به رفتن. مانده ام میان این دو و غده ی متورمی شده ام در حال آماسیدن، تا کی بترکد و آوار شود روی سر خودم.

دستم به کتاب خواندن می رود و برمی گردد و هیچ نمی داند جز تکرار این شعر: «دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی که ندانی که ندانی…»

امروز به وقت یازده آذر نود و هشت، گذاری ناگذشتنی از حادثه ای که خوب نمی دانیم. حادثه ای که تلخی اش بیش از زهر دارد و کم از هلاهل ندارد.

هوا هوای نفس کشیدن نیست،  چه برسد به نوشتن. به جای هوا، زهر تنفس می کنیم و زنده ایم درون قبری که دور تا دور تابوتمان را قفل زده اند، قفل های زنگ زده بی کلید.

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی که ندانی …

 

 

 

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید