زندگی از روزنههای پوستم خارج میشود. مثل حرارتی ملایم که منبع سوزناک و پرحرارتش در سرم است. در تمام تنم حس کرختی میکنم. می خواهم ساعت را از روی میز بردارم، ببینم دنیا در چه زمانی در حال گذر است. اما دستانم نافرمان هستند. یا شاید بی جان. تکان نمیخورند. پاهایم را هم به سمت نافرمانی خودشان کشیدهاند و بر علیه تنم شوراندهاند.
پنجره رو به کوچه باز است. به جای هوا، سروصدای جیغمانند، درآمیخته با خسخس سکوت سرد، هجوم میآورد. نفسهای عمیق باد از لوله بخاری در اتاق میپیچد.
ساعت، روی دیوار ماتش برده، به چشمان بهتزدهام که بسته نمیشود. صندلی پشت میز تحریرم، نفسهایش را با سنگینی نفسهایم هماهنگ کرده است. سینهاش با سینهام، بالا و پایین میشود.
خدا، سینهی دیوار تکیه داده و به گردی گود افتادهی چشمانم زل زده است. مثل همیشه نیست؛ به رویم لبخند نمیزند، نگاهش بیحالت است. لحظهای شک میکنم که واقعا خداست!؟ ولی نه، جز خدا هیچکس اینجا نیست. هیچکس راه اینجا را نمیداند. خودش است. زیاد این طرفها پیدایش میشود.
تیلهی درد، غلتان و گداخته توی رگهای شقیقهام، به سمت جمجمهام میغلتد. بر افکارم گیر میکند و میایستد. ولی پُرقدرتتر از افکار کوچک و نزارم است. از رویشان رد میشود. افکارم تخت میشوند و به کف سرم میچسبند.
انگار صدای جیکجیک گنجشکها نزدیک است. تصور میکنم که با هر جیکجیکی، چگونه نوکشان میجنبد و لبهایم آن را تقلید میکند، ولی بیصدا.
خوابم میآید. دلم میخواهد آسوده از دنیا بخوابم و بیدار نشوم. یک عمر بخوابم. وقتی بیدار میشوم حس زندگی کردن داشته باشم. تا وقتی نفس میکشم شادترین هوا را احساس کنم. دلم میخواهد بخوابم و خستگیهای تمام نشدنی پشت و کتفم را با خواب درمان کنم.
ولی نه اگر بخوابم دوباره کابوس به سراغم میآید. همان مردی که در تاریکی مطلق، آرام با قدمهای استوار به طرفم میآید و میخواهد مرا مال خودش کند و با خودش ببرد.
نفسهایم تندِتند است. باز هم کابوس تاریکیها را دیدم. باید بروم خیلی کار دارم. آینه هیکلم را در نیمه تاریک اتاق برانداز میکند. انگار باید لباسی به تن کنم. کدام یکی را بپوشم…
من کجا دارم میروم؟ بیرون چقدر ظلمات است. تاریکتر از اتاقم. حالا به کجا و به چه کسی پناه ببرم؟
سکوت در گوشم نجوا میکند. صدایش ممتد است و طولانی. سرم سنگین است. فکر و خیالاتم نم گرفته و سنگین شدهاند. وزنم برای پاهایم زیاد است. تشتک زانویم میلرزد و می لغزد. خودم را به لبه تخت میرسانم و می نشینم. سرم بین دستانم درد میکند. کجایش بیشتر درد میکند! هیچ نقطهی مشخصی نیست.
سردم است. ولی نه، گرمم است. عرق کردهام. از لای سینهام عرق سُر میخورد و گم میشود.
ساعت در خواب، آرام و بیصدا خوابیده است. کتابهایم بیدارند. بلند بلند در ذهنم حرف میزنند. صدای «هدایت» با عینک قاب مشکیاش در گوشم است که در اتاقش دنبال راهی برای خودکشی، برای زنده به گور کردن خودش میگردد.
«سیمین» انگار مرا میشناسد. با دردهایم آشناست و همدرد خوبی است. روی شعرهایش گریه میکنم. زنان شعرش خیس میشوند و با من گریه میکنند. «فروغ» گوشهای تنها نشسته. ساکت است. انگار دلش شکسته. میخواهد دلش را چال کند تا سبز شود. دلی نو سبز شود.
این شب چرا صبح نمیشود! نکند یلدا است که «سهراب» با انار سرخی در انتظار نشسته است.
*
نور از پنجره، صورتم را بر میگرداند. امروز روز روشنی است.
دیشب در اتاقم باد آمده. کتابهایم را روی زمین پخش کرده و کلماتشان را روی کاغذی سفید پخش و پلا کرده است.
همهچیز از هر کتابی…
رگهای دستم را بزنم …
سیب چیده بودم برایت…
تاریکی با دیوی سیاه، تانگو میرقصند…
همهی این جملاتِ بیمعنی است. خودکاری بیجوهر روی کاغذها ولو شده. دست به کار میشوم. تمام کاغذها را از پنجرهی اتاق به دست باد میدهم. دیوانگی کلمات و هرج و مرج خیالات، خطرناک است. باید همه را به باد داد!
آیا امروز، روز من است؟
*
*
*
نویسنده: افروز جهاندیده
سال 1395
نظرتان خوشحالم میکند 🙂