قطرات خون روی سبزی موکت فرو رفته، تاریکی هم اجازه نمیدهد که خوب ببینم. موکت که خیس میشود دیگر جای چکیدههای خون را گم میکنم. میدانستم کسی میآید. صدای در از پشت سر شوهرم شنیده می شود و او انگار راه صدا را سد کرده باشد ایستاده پشت به در. با دست پارچه پیچ شده از ته راهرو زل زده به منِ جارو به دست، به موکتهای خیسی که خون آبهی صورتی رنگی از آن سرش راه افتاده است.
مثل عکسهای توی بیمارستانها، انگشت روی لب و بینیام میگذارم و میگویم:هیس! در چند بار دیگر هم کوبیده میشود. بعد صدای پایی که میرود.
از شوهرم پول خواسته بودم. جشن تولد دختر عمهام دعوت داشتم. گفت: نباید بروی.
گفتم: چرا؟
گفت: دوست ندارم
و گفتم: می خواهم بروم.
خیلی بچگانه و معصومانه گفتم که گفت: برو ولی تنها.
گفتم: پس پول بده هدیه که نخریدم لااقل همین پول را بگذارم توی …
بعدش را یادم نیست. با مشت کوبیده بود توی شیشهی در و سوراخی به بزرگی یک پرتقال درست کرده بود. مثل یک گاو وحشی عصبانی بود و خرناسه می کشید. توی خانه میگشت. دور میزد دور خودش، دور خانه و روبهروی منی که روی لبهی تخت گریه میکردم.
گفتم: دستت…
نگاه کرد به مشت هنوز باز نشدهاش. روسریام را دادم که بپیچد روی زخمش. میترسیدم به او و زخمش دست بزنم. هیچ وقت در این حالت ندیده بودمش. تمام موکتها خونی شده بود. قطره قطره! شلوار و پاهایش هم.
گفتم هر کس در زد در را باز نکند. گفتم شبانه موکتها را میشویم که کسی خونها را نبیند. بعد دروغی را با هم جور کردیم که زخم دستش را گردن آن بیندازیم. گفتیم توی شرکت این بلا سرش آمده.
شب تابستان بود. تش باد عصرگاهی صورت را می سوزاند. موکتها خیس شدند مثل سنگ سنگین بودند. او نشست به فوتبال دیدن. موکتها را پهن کردم کف حیاط و شیلنگ را انداختم روی موکت. آب ضعیف بود. نشستم به تماشای آبی که درکمان نمیکرد باید زود همه چیز را تمیز کنیم و مثل قبل از حادثه برگردانیم. عین خیالش نبود که میترسیم کسی بو ببرد دعوا کردهایم. سر هیچ و پوچ. که خوشبختیمان ترک برداشته و اندازه یک پرتقال سوراخ شدهاست.
صبح که شد لکههای خون پاک نشده بود. موکت هم به خوبی خشک نشده بود. دیگر نمیتوانستیم در را به روی کسی باز نکنیم. نگران میشدند. شک میبردند. آفتاب که میگشت، موکت را میگرداندم. دور موکتها قدم میزدم. مواظب بودم که خورشید از زیر کارش در نرود.
تا ظهر آفتاب زد و بعدش آوردم پهن کردم کف لخت هال. قسمتهایی که خیس بود را اتو کشیدم. یک قسمتش سوخت. جای اتو مثلت زبری درست شده بود مثل اثر زخمی روی پوست ماندگار شود.
شوهرم وقت ناهار که به خانه آمد، با هدیه و دسته گل آمده بود. انگار آمده باشد خواستگاریام و من باید یک جواب بله با نه تحویل بدهم. با لبخند میگرفتم با بی حالت مهم نبود. وقتی تحویل گرفتم هدیه ی بعدی اش یک شیشه ی مشبک سالم و بدون سوراخ بود.
جشن تولد تمام شده بود. من نرفته بودم. هدیهای نداده بودم. موکتها خونی شده بود. دست شوهرم چسب زخم داشت . شیشه در اتاق شکسته بود. یک قسمت موکت اتو سوز شده بود. بعدش جایزه گرفته بودم یک عطر ارزان قیمت و چند شاخه گل طبیعی که چند روز بعدش توی سطل زباله بود و یک شیشه ی سی در شصت مشبک که از پشت آن به هر چیزی نگاه می کردی محو و تار بود.
نویسنده: افروز جهاندیده
کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است 🙂