خودش را در آینه قدی کمد برانداز کرد. چرخی زد. مانتو کوتاه و کمر باریک، با کمربند پهن که اولین بار پوشیده بود را نگاه کرد. موهایش را روی پیشانیاش به یک طرف صورتش رها کرد.
نگاهی به ساعت دیواری که صدای تیک تاکش سکوت خانه را پر کرده بود انداخت.
-الو! سلام، کجایی؟ باشه، منتظرم.
کفشهای تمیز و جفت کردهاش را پشت در پوشید. لبهای براقش را بهم مالید. مرد، زن را سرتا پا برانداز کرد. چیزی نگفت. زن حالتی از حواسپرتی دید. بی تفاوت سوار ماشین شد.
-کجا بریم حالا؟
-نمی دونم هرجا تو گفتی!
ته ریش مرد، رنگ صورتش را تیرهتر نشان می داد. موهای کوتاهش نیاز به شانه زدن نداشت.
در شلوغی فست فود با دکور قرمز و نور هالوژنی قرمز رنگ که به صورت زن میافتاد، چهرهاش گلگون و زیباتر میشد.
چشمان درشت و آرایش کردهاش، فقط به مرد جوان که در حال قدم زدن و صحبت کردن با گوشی بود دوخته شدهبود.
صدای قهقهه چند نفر را اطرافش شنید. دور برش را نگاه کرد. سه مرد جوان روی میز کناری خم شده بودند و سرشان بهم نزدیک کرده بودند و پچپچهایشان با خندههای مستانه و بلند ختم میشد.
-خوب عزیزم، چی میخوری ؟
-هر چی تو بخوری!
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره گوشی مرد به صدا در آمد. دوباره صحبتهای طولانی. حوصلهاش سر رفته بود با گوشهی جعبهی دستمال کاغذی خرده پنیرهای چسبیده به میز را میکَند.
شالش را روی سرش جابهجا کرد. از کیفش آینهای بیرون آورد. صورتش را برانداز کرد. لبخند زد. به مرد نگاه کرد. پشت به او رو به پنجرهی مشرف به خیابان، مشغول صحبت کردن بود.
سه مرد جوان ساکت شده بودند. آرام صحبت میکردند. مثل خلسهی بعد از خوشی، آرامشی حکمفرما بود.
زن از پیتزای پپرونی سرد شده، نگاهش را به دنبال مرد جوان چرخاند. اما نگاه دیگری توجهش را جلب کرد. چشم هایی در انتهای سالن، حریصانه و مجذوبانه نگاهش می کرد. زن سرش را پایین انداخت. شالش را جلوتر کشید، قلبش تندتند میتپید.
خودش را با گوشیاش مشغول کرد. لرزش دستانش مهارنشدنی بود.
-ببخشید عزیزم، مجبورم جواب بدم.صاحب کارمه ..امروز که نبوده می خواد حساب و کتابش رو تحویل بگیره. برای همین اینقدر زنگ می زنه …گم شده تو عددا …
زن، با بیمیلی و سردی گفت: اشکالی نداره ولی پیتزامون سرد شد.
– ایرادی نداره یکی دیگه سفارش میدیدم.
-نه، نمیخواد همینو میخوریم.
صدای زنگ گوشی دوباره به صدا در آمد. زن نگاهی به گوشی و نگاهی به مرد انداخت که نگاه مرد انتهای سالن را با تنه اش پوشانده بود. مرد سرش را به علامت شرمندگی کج کرد و بلند شد. حالا دوباره آن دو جفت چشم مستقیم توی چشمانش میخ شدند.
– بله جانم …بله درسته،
مرد لحظه ای گوشی را از خود دور گرفت و ادامه داد: من میرم یکی دیگه سفارش بدم
صدای پایین رفتن مرد از پله ها هراسی لرزآور در دل زن انداخت.
مرد روبهرویش بلند شد. آهسته به میز زن نزدیک میشد. لبخندی ملایم روی لب را با خودش میآورد. زن دستپاچه، رمز گوشی اش را زد، اشتباه بود. مرد نزدیک میز زن که شد، از کنار میز رد شد. کاغذی که در دستش پنهان بود را روی میز گذاشت و صدای متفاوت پاهایش از پلهها پایین رفت.
زن دور برش را نگاهی کرد. انگار همه رفته بودند. یکباره خودش را تنها در فست فودی دید. لحظهای ترسید .کاغذ را با دستان لرزانش باز کرد.
(تو خیلی خوشگلی! بهم زنگ بزن خوشگله! 0917******)
عطری تند از لای چروکیدگی کاغذ، خودش را آزاد میکرد.
صدای قدمهایی از پله بالا میآمد. زن با عجله کاغذ را مچاله کرد، توی کیفش چپاند.
نویسنده: افروز جهاندیده
(سال 1394)
کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است.
–