از روی دارِ قالیِ نصفه بافته، بلند شد. با دو دستش دامن گشاد و بلندش را بالا گرفت و تکاند. پرزهای ریزِ رنگی، در ستون نوری که از پنجره می‌تابید، شناور شدند. پنکه سقفی با صدای جیرجیر نحیفی پراکنده‌شان کرد.
-بفرمایید آقا!
-دست مریزاد! خوب بافتی…خیلی هم خوب پیش رفتی!
زن، آستین پیراهنش که از خطوط چروک، بالا جمع شده بود به پیشانی عرق کرده‌اش کشید. لبخندی زد. مرد میانسال و قد بلند، موهای شقیقه‌اش، سفید بود. با آرامش و لبخند همیشگی‌اش رو به زن که یک قدم عقب‌تر از او ایستاده بود، کرد.
-رنگات کم و کسر نیستن؟ اگر نخ لازم داری بدم، شاید یه ماهی نتونم بیام سر بزنم!

زن چشم دوخت به دار قالی که تا کمرش قالی بود و بقیه‌اش نخ‌های موازی هم.

_ یه کلاف لاکی می‌خوام، یه کلاف هم نخِ پود. شاید کم بیارم!
زن به دنبال مرد به سمت کوچه به راه افتاده بود. گرمای هوا و حرفی که می‌خواست بزند عرق بر پیشانی‌اش آورده بود. جملات را برای درست ادا کردن در دهانش نشخوار می‌کرد.

-میگم اآقا! بی‌زحمت، اگه پولی همراتونه، یه کم پول لازم داشتم! پسرم سربازه، باید براش پول بفرستم .
مرد از پشت وانتش، دو کلاف لاکی رنگ برداشت. چرخید به طرف زن که در چهارچوب در بزرگ حیاط خانه‌اش ایستاده بود. خطوط ریز و درشت گوشه‌ی چشمان مرد، از نور تند آفتاب، بیشتر شده‌بود. صورت خیس از عرق زن را نگاه کرد. زن سرش را پایین انداخت. لغزش عرق را بر تمام بدنش احساس کرد. موتوری در حال رد شدن، نگاهشان کرد.
-چقد لازم داری؟ ببینم دارم!

دست برد توی داشبورد ماشین. بسته‌ای اسکناس که لوله شده بود و دور آن را با کش بسته بود، درآورد. در صدای شرپ شرپ باز شدن کش که چند دور، دور دوهزارتومانی‌ها پیچیده شده بود، زن می‌گفت: خدا، بهتون سلامتی بده آقا. ایشالا خدا، بچه هاتونو براتون نگه داره!

*
زن، پول‌ها را با دقت از وسط تا زد. توی جیب کیف آویخته بر رخت آویز که گوشه اتاق ایستاده بود، گذاشت. با احتیاط زیپش را کشید.
-فردا برم بانک برا ممدم، پول بفرستم. بچم تو شهر غریب بی‌پوله .
دختر، همانطور که روی دار قالی با احتیاط و به کندی، نخ گره می‌زد، بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت :مگه ممد پول خواسه؟
_نه! می‌دونم دیگه پولش تموم شده و سختی می‌کشه! مگه نمی‌شناسیش! حاضره گشنگی بکشه ولی نگه برام پول بفرستین.پاشو ننه جون، نمی‌خواد، خودم می‌بافم، دستت زخم میشه تو برو درسِتِه بخون!

دختر از روی دار بلند شد. تخته‌ی زیر قسمت بافته قالی، زیر جابه‌جایی دختر جیرجیر کرد و با نشستن زن ساکت شد.
زن، زمزمه‌کنان، تندتند، نخ‌ها را گره می‌زد، می‌برید و صدای تق‌تق شانه‌ی قالی‌بافی، صدای زمزمه‌اش را می‌پوشاند. گاهی سر بلند می‌کرد و از پنجره‌ی کنار دستش، حیاط خلوت و خالی را نگاه می‌کرد. کفترهای همسایه توی آسمان چرخ می‌زدند. صدای فورفور بال زدن‌شان دور و نزدیک می‌شد.

خورشید داشت پا پس می‌کشید. چند دقیقه پیش از آن، دختر لامپ رشته‌ای وسط اتاق را روشن کرده بود. سایه‌ی چمباتمه‌زده‌ی زن، روی دار قالی، بر روی نخ‌های بافته نشده، تاریکی انداخته بود. بیشتر خم می‌شد تا بتواند نقش‌های ریز، با رنگ‌های شبیه به هم را تشخیص بدهد. نقشه‌ی شطرنجی قالی، بالای کیجی* را دنبال می‌کرد. تنش از عرق می‌سوخت. پنکه سقفی چاره گرمای دم کرده اتاق کوچک را نمی‌کرد .
سرش را بلند کرد و با یک دستش پشت گردنش را ماساژ داد. گره‌های ابرویش با هر ماساژ، کورتر می‌شد. چشم ریز کرد و نگاهی به ساعت روی دیوار که تیک تاکی ضعیفی داشت انداخت. بلند شد. چند قدمی دولا دولا و دست به کمر رفت تا کمرش راست شد. دورتر از دار ایستاد و سرسری، نگاه گذاریی به قالی انداخت. رو به دختر لاغر و سبزه رویش که تکیه به دیوار در حال کتاب خواندن بود کرد و گفت:
-دیگه چشام نمی‌بینه. همش سیاه سفید می‌بینم. این چراغه هم عین چشای من کم‌سو شده .
– پنج‌شنبه عروسی میریم !
-نمی‌دونم ننه، من قال اینو بکنم. نصف پولش گرفتم. دیگه چیزی نمی‌مونه که تا قالی بعدی خرج کنیم. اتاقامون شیشه نداره. چند وقت دیگه هوا سرد میشه. تو خواستی با خاله‌ات برو.
– با خاله نمیرم. لباسم رنگش رفته .
زن دست از کمر برداشت. به سمت آشپزخانه رفت. صدای ظرف‌های آشپزخانه بلند شد.

*
نور آفتاب شهریوری از پنجره‌های بزرگ بی‌شیشه، بر روی تنه بافته‌ی قالی می‌ریخت. رنگ‌های کال لاکی، خردلی، خاکی رنگ در حاشیه‌ی قالی در هم پیج خورده و اسلیمی و بته جقه‌های ریز و تو در تو شده بودند. در خنکای اول صبح، زن روسری‌اش را جلوی کمد آینه‌دار روی سر انداخت. بال‌های روسری را پشت سرش بهم گره زد. موهای دندانه‌های شانه را توی هم گوله کرد و انداخت توی سطل زباله کوچکی که کنار کمد بود.

دختر سینی چای را گذاشت کنار دار قالی روی زمین و نشست روی یک طرفِ دار. زن طرف دیگر نشست. دست برد به چاقوی نوک کجِ قالی‌بافی. چند بار دست کشید به آخرین رج‌های بافته شد و بافت را که زیر پا پریشان شده بود، صاف و مرتب کرد.
-ای خدا ..دیدی چه سرم اومد؟ هرچی رشته بودم پنبه شد.
-چی شده؟
-رنگارو اشتباه بافتم، پیشونی سیاهی ینی همی!

با کف دست زد توی پیشانی خودش.

_حالا باید بشینم کار سه ساعتو بشکافم. انگار نه انگار دیشب با کور سوی چشمم بافتم .
دختر از جا بلند شد. ایستاد رو به روی دار قالی، به جایی که مادرش اشاره می‌کرد با دقت نگاه کرد. کمی عقب‌تر ایستاد و باز نگاه کرد.
-اصلا معلوم نیس! والا از دور اصلا معلوم نیست.
-نه ننه اگه آقا بیاد ببینه، انعامم نمیده. بذار بشکافم.
-میگم اصلا معلوم نیس، با ذره‌بین که نگا نمی‌کنه. بعد از اینکه پولت رو داد ببینه که دیگه مهم نیس، پس که نمیگیره!
-نه درس نیس، آدم باید دست کردارش تر تمیز و بی‌نقض باشه .
-آخه ننه، مگه نمیگی باید زودتر تموم کنی! این دو سانت می‌دونی چقد وقت گرفته، بخوای بشکافیش دو ساعت دیگه‌ام از دست میدیا. از من گفتن بود!
زن بلند شد و رفت کنار دختر ایستاد. با هم نگاه کردند. زن چشم ریز کرد و زل زد به قسمتی که شب قبل بافته بود. چند بار رفت، دست کشید حاشیه‌ی حوض که رنگش را اشتباه زده بود، بعد برگشت سرجایش و دوباره نگاه کرد…

*

*

*

ادامه‌ی این داستان را با کلیک روی لینک زیر در جن زار بخوانید.

داستان قالیچه نوشته‌ی افروز جهاندیده

 

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید