زن لابهلای دخترهای مانتو سورمهای که قهقههی خندهشان در هم پیچ میخورد، ناهمگونی رنگ ایجاد کرده بود. اتوبوسها با موتور روشن، بیقرار میلرزیدند؛ مثل پیرمردی لقوهای که خندهای هیستریک هم، گرفته باشد.
زن بادکنکهای رنگیِ گلدار را گرفت بالای سرش، تا در فشار جمعیت دخترای دبیرستانی که بیپروا ول میخوردند، آسیب نبینند. قبل از اینکه اتوبوس به ایستگاه برسد، از دکهی کنار ایستگاه خریدهبود. فروشنده به دور و بر زن نگاه کردهبود؛ در جستجوی بچه یا بچههای با چشمهای پر از بادکنک که در باد ملایم تاب میخوردند.
:چه رنگی بدم مادر؟ دختره یا پسر!
زن گیج دست برده بود توی کیف روی دوشش:ها! چند شد؟
مرد گفته بود: کدومشو میخوای مادر؟
زن دست دراز کردهبود و یک قرمز و یک بنفش گلدار برداشته بود. نیِ بادکنک قرمز توی دسته جا ماندهبود.
مرد گفته بود: پس دوقلوان! خدا ببخشه و رفته بود که نی بادکنک قرمز را برای زن بیاورد.
زن گیج و منگ رسیدهبود به اتوبوسها. وقتی دخترها دوتا، دوتا و سهتا سهتا پریدند توی اتوبوس، چشم گرداند و به دختری که کولهی صورتیاش پر از پیکسلهای رنگی بود، گفت: الان باید دوست تو باشه! ببینم دوستتات کجان؟
دختر برگشت به سمت زن: کی؟
-دخترم، دخترام. اینجا…همینجا، توی همین ایستگاه…البته قبلا نیمکت ایستگاه سایبون نداشت، رنگش هم سبز نبود،روی همین نیمکت نشستن تا من برم بادکنک براشون بخرم… نگو اتوبوس رسیده، سوار شدن رفتن… داشتن می رفت اردو…من دیر رسیدم…می دونی که چی میگم…اونوقتا رو میگم که هنوز کلاس اول بودن… احتمالا حالا باهاشون دوست شدی…دوستاتو نشونم بده…کجا نشستن؟
دختر گیج عقبعقب رفت و تند از پلههای اتوبوس بالا کشید.
دوستان دختر از پشت شیشه ی لرزان و غبار گرفتهی اتوبوس به زن نگاه کردند که منتظرشان بود تا بادکنکها را بدهد دستشان و بعد با هر دستش، دست یکی را توی دست محکم نگه دارد.
*
*
*
نویسنده: افروز جهاندیده
کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است. 🙂
عکس از مسابقه عکسنوشت همشهری داستان شماره 114
بسیار عالی و زیبا
ممنون که خواندید
منم مثل دختره گیج شدم 😀
:)))))