به تصویرِ جلد و عنوان که نگاه میکنی، انگار میکنی که با یک رمان قطور و درست و درمان سروکار داری. اما این یک مجموعه داستان وزین است. «کابوسخانه» داستانهای کوتاهی است از سالهای دور و نزدیک؛ دهه شصت تا نود!
اگر نثرِ «داوود غفارزادگان» را قبلا خوانده باشید، میدانید که با چه نوع داستانهایی سروکار خواهید داشت. اگر نه، باید آرام و کلمه کلمه به پیش بروید تا روی مسیر روان درک و فهم و چفت و بست مفهوم و زبان و نثر و داستان بیفتید. از آن پس است که لذّت را با لذّت پشت سر میگذارید.
لذتِ داستان و زبان قرص و استوار!
لذت کشفهای شعفانگیز از سرنخهای داستانی!
لذت خواندن کلماتی که در کمتر جاهایی شنیدهاید و یا اولینبار است که در اینجا، معنای آن را کشف میکنید و خیلی لذتهای دیگر که باید بخوانید تا مستفیض شوید!
«کابوسخانه» مجموعهی یکدستی نیست. تنوع موضوعی، ساختاری و زبانی دارد. مسلما برای کتابی که داستانهایی با فاصله زمانی بسیار نوشته شدهاند عادی است. به همین دلیل نمیشود داستانها را پشتِ سرِ هم و یکنفس خواند. هر داستانی که تمام میشود باید کتاب را بست، به آن فکر کرد و گذاشت در ذهن مرور شود، جریان یابد تا جایی در ذهن برای خودش دست و پا کند. بعد سراغ داستان بعدی رفت. این تفاوت در داستانها برای کسانی که وقت زیادی برای خواندن ندارند، مفید است. برای کسی که عطش خواندن دارد مضر! اگر پشت سرهم بخوانید اختلاط مفهومی و ذهنیت پیش میآید. داستان را گم میکنید و گیج و گول در پی یافتن آغاز و میانهاش میگردید یا بعدها در ذهن دو داستان پشت سرهم را یک داستان تصوّر میکنید.
خواندن این مجموعه به نوقلمانی که سعی در آموختن از طریق کتاب خواندن دارند توصیه میشود. به شرطی که بلد باشید چطور بخوانید، به کجاهای ماجرا دقت کنید و شگردها را کشف کنید و در داستان خود به کار ببرید.
داستان «فال خون» در پایان این مجموعه یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی است. موضوع و زمینهی آن جنگ است. هر چند در جاهای دیگر خواندهام که در مورد جنگ ایران و عراق است و شخصیتها عراقی! ولی فکر میکنم میتوانند ایرانی باشند، یا حتی هر جای دیگر که جنگی داشتهاند و سرباز و ستوانی و دیدهبانی!
جنگ، جنگ است. فرقی نمیکند کجا با کجا بجنگند. این داستان هم همین است. «هر کسی از ظنّ خود شد یار من!» صدق میکند.
لذتی که از خواندن این داستان بردم با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست! همه چیز عالی! درخشان و خواندنی! بعد از خواندش موهایتان را چنگ خواهید زد که خدایا این چی بود من خواندم! دیگر آدم قبل از این داستان نخواهید بود!
آغاز داستان بلند «فال خون» نوشته «داوود غفارزادگان» را از مجموعه «کابوسخانه» بخوانید:
«پشت سر را که نگاه میکرد، پاهاش میلرزید و میدید مرگ اینجا سرسامآور است: سرگیجه، خشکی دهن و عرق سردی که بر تیره پشت مینشیند.
چطور ستوان این همه شاداب و سرزنده روی سنگها شلنگتخته میانداخت. هر چند قدمی که برمیداشت، میایستاد و به شوخی نهیب میزد: بیا…بیا… با صدای تیزِ شادِ کودکانه و دهن صورتیرنگ که بخار از آن میزد بیرون.
صدای ستوان دستپاچهاش میکرد. نمیدانست چرا. شاید چون خودش از بلندی میترسید و میدید که او هیچ باکیاش نیست. شاید در این مدت عادت کرده بود در پس پشت کله هر کسی جمجمه او را ببیند. و میدید تمام این سرزندگی چند صباحی نمیپاید که به گوشتی سرد و متعفن بدل میزند و هر چه مور و ملخ است دور خود جمع میکند. حواسش فقط به مرگ بود_ عادتش شده بود_ و اگر از ستوان خجالت نمیکشید، همه آهن پارههایی را که بارش کرده بودند، میانداخت زمین، انگشتها را میتپاند توی گوش ته قهقه قهّار مرگ را از ته دره نشوند…»
*
*
*
شما هم اگر این مجموعه را خواندهاید نظرتان را بنویسید 🙂