قشقایی، کوچ، زندگی
تنها چیزی که از کوچ برایمان مانده؛ عکسهای پر از زندگی کوچنشینی است. صدای زنگولههای گوسفندان، گلهی بز دیگر جایی در دورهاست. اما مثل صدایی است که هر کجا بشنوی روحت بر میگردد به گذشته، به اصل، به خوی آزاد و آزاد زیستن، در دامن طبیعت زیستن، مانند پارهای از طبیعت بودن؛ مانند همان گیاهان خودرو که برای انواع و اقسام دردهای گاهگاهیشان مرهم میشود یا مثل سنگهایی که از دل کوه کنده میشوند و میغلتند پایین تا جزئی مستقل برای خود باشند. طبیعت اوج بینیازی است. فقط کافیست طبیعت را بشناسی و حس کنی.
درای کوچ، صدای هیهی چوپانی که پای رفتن برایش نمانده، روی قاطر مینشیند با سر و صورت روسری پیچ شده؛ نوای کوچ میخواند. عین نوای زندگی است برای او؛ اگر این نباشد بودنش را حس نخواهد کرد.
همه چیز در حال تغییر است. تغییر جزء ذات دنیا و زندگی است. طوری آرام و ملایم مثل جریان رود تغییر میکند که خودِ آدم هم نمیداند چه شد! فراموش میکند که بود! از کجا آمده بود! برای یادآوری باید لحظهای تابلو ایست را جلوی مشغلههای زندگی گرفت و به گذشته و پشت سر نگاهی انداخت:
صبح است، هنوز خورشید نزده ولی رنگ آبی آسمان پیداست. گله رفته و دنبالهاش غبار، مثل پردهی حریر نازکی در حال پهن شدن روی دشت است. سیاه چادرها با فاصله نه چندان زیاد از هم شکل و شمایل همیشگی را ندارند. یادش میآید این یعنی کوچ. باید بار و بنه ها را بست، پایههای چوبی سیاه چادر را روی هم کپه کرد. خورجینهای دست بافت سوراخ شده را وصله دوزی کرد برای خردهریزهایی که ممکن است در تکان تکانهای قاطر یا شتر بریزد. برای بین راه، کُماج و نانِ تازه در بقچه پیچیده شده را دم دست گذاشت. جرینگ جرینگ کرکدها تندتر میشود که گلیم و یا قالی تمام شود و لوله کنند بگذارند روی بار و بنه، که شاید جهاز دختر دم بختی باشد یا زیر انداز یک خانواده کنار اجاق؛ شبهایی که خسته از یک روز دوندگی دور هم جمع شوند و چای کتریهای دود زده را در استکانهای کمرباریک بخورند و یک قلپ چایِ ته نعلبکی را توی اجاق بریزند.
بچهها پا به پای سگ گله میدوند. از کنارهی گله مواظبت میکنند و هوای کوچکترها را دارند. طلوع و غروب خورشید را بیواسطه می بینند، انگار تمام دنیا مایملک آنهاست. پهنهی آسمان، زمین زیر پایشان که مسافتها را فقط با پای پیاده میپیمایند. نه از مار و عقرب ترسی دارند نه از گراز و چوله یا گرگ. طوری با موجودات اخت میگیرند که با یک انسان دیگر در شکل و صورت جدید.
زمان حرکت که میرسد همه چیز روان میشود، ردیف حیوانهای بارکش، مردهای چوب به دست با پاتاوههایی تا زیر زانو و کلاه های دوگوش نمدی، زن ها و دخترهایی که چین های دامنهاشان دور ساق هاشان می پیچد و پولک های چارقدشان برق می زند. بچههایی که میل به دویدن مثل خون، دائم در رگ دارند. همه با هم راه میکشند که بروند به منزلگاهی جدید.کوه، دشت، و هر چه که باقی میماند در سکوتی فرو میرود که طبیعت آرام گیرد برای مهمانش در قشلاق یا ییلاق بعدی، تا نیرو بگیرد که دوباره فرزندانش را در دامن خود بگیرد. مادرمان زمین!
صدای پرندهها را که بشنویی امید در دل آدم جوانه میزند که زندگی جریان دارد. همان طور که در گذشته در جریان بوده، حتی اگر متفاوت یا متضاد این زندگی که داریم باشد. انگار که دو بار به دنیا آمده ایم، دوبار زندگی کرده باشیم. یک زمانی قشقایی کوچنده، و حالا قشقایی شهرنشین. بین دیوارها و ماشینها هم که گیر کنیم بازهم قشقایی مقاوم هستیم با همان خوی آزاد زیستن!
نویسنده: افروز جهاندیده
کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است 🙂