روزهای تابستان برای من مثل قطاری سنگین، کرخت و باری است، بدون تهویه مناسب که به مقصد شب میرود. از زور گرمای خانهنشینکننده، گرمایی که عشق به کولر را به بدنهامان میبخشد، میتپیدم توی خانه و فقط کتاب میخواندم.
تابستان برای من یک ماراتن برای تمام کردنِ رمانهای حجیم و چند جلدی است. یک سال تابستان، با کلیدر، سال دیگر با جنگ و صلح ، سال دگرش سهگانهی احمد محمود.
تا یک جلدش را تمام کنم، زندگیام درون صفحات کتاب رخنه میکرد. بوی آشپزخانه را هورت میکشید، وقتی کنار آش دوغ یا شیربرنج میایستادم تا سر نرود و یک دستم هم زیر سنگینی کتاب بود و تکیه میدادم به لبهی گاز یا کابینت.
سردی لرزآور آب هندوانه و قطرههای بستنی از دست بچهها میچکید را روی تنشان حس میکردند. یا زیر باد کولر، چرق چرق و بازیگوشانه برای خودشان برگ میخوردند و گرد کتابخانهی عمومی و خانههایی که پیش از اینجا رفتهاند را از تنشان بیرون میریختند.
میشود کتابهای حجیم را جزئی از خانواده به حساب آورد. از بس که زمان زیادی را با آن میگذرانی، دلبستهاش میشوی. این همان دست کشیدن به جلد گالینگور آن است، به بهانه پاک کردن غبار. اما در واقع احساس لطیف دوست داشتن کلمه به کلمه است که در جانت شناورهستند و تا ماهها بعد هم در سطح ذهنت باقی خواهند ماند.
امسال، اما، کرونا زندگیام را گیج و گنگ کردهاست. زندگی کردن به شیوه قبل را زیر و رو کرده و باید از نو، سبک زندگیام را بسازم. با خانهنشین شدن بچهها، از دست دادن شغل، تکههای زندگیام که باید گوشه و کنارهای شهر باشد، همه تلنبار شدهاند وسط خانه. وسط یک آپارتمان نود متری.
باید هر روز از کنار این تودهی آشفتگی وحشتآفرین بگذرم و فکر جای جدیدی برای آنها باشم که دست کم عاقلانه و مهربانانه باشد.
کتابخانههای عمومی برای ماهایی که دستمان به سختی تا دهانمان میرسد، حکم راه دررو و کوچهی خلوت میانبر، برای دور زدن کتابفروشیها با جیب خالی است.
وقتی کرونا کتابخانه ها را هم سه قفله کرد، فکر این بودم که دن کیشوت حالا کجا، در انتظار من ایستاده است تا امسال تابستان سر قرار حاضر شوم. بخوانمش و او که سوار بر اسب با زره و نیزهای که زیر آفتاب درخشان برق میزند به راه بیفتد و براند و مرا همراهش ببرد.
*
*
*
نویسنده: افروز جهاندیده
کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است 🙂
نظر بدهید خوشحالم می کنید. 🙂