جُستار به معنای عام را زیر مجموعه مقاله قرار می دهند و جستار روایی را نزدیک به داستان. شما هم با من نظر موافق خواهید بود که «جستار روایی» همان «ناداستان» است؟
در مورد جستار و کتابی دیگر در قالب جستار اینجا بخوانید.
*
اینجا شش جستار داریم به قلم «زیدی اسمیت»
«زیدی اسمیت» با صمیمیت منحصربهفرد، صداقت شجاعانهاش از زندگیاش میگوید. از زندگی که گره خورده است به نوشتن و ادبیات و هنر.
او در هر جستار موضوعی را انتخاب کرده است و دربارهاش برایمان با طنازی قلم و سبک نوشتاری خاص خودش مینویسد. این موضوعات را به خودش، گذشتهاش و اطرافیانش وصل میکند. با قلمی استوار، قرص ومحکم و در عین حال ترد و طنزآمیز.
آنجایی که از خود میپرسد« آیا خوشی، لذتبخش است؟» در حال مقایسهی لذّت با خوشی است. لذتهای زورگذر و خوشیهای به یادماندنی.
برمیگردد به مرور زندگیاش و میگردد خوشیها و لذتها را سوا میکند، می چیند کنار دستش و میسنجد ببیند آیا فلان خوشی، لذت بوده؟
آیا در آن یکی لذت، هنوز هم اثری از آن باقی مانده است؟
صداقتی که در زبان و روایت دارد حیرتانگیز است. جملات تنوع و سرزندگی دارند، کسالت بار و ملال آور و کلیشهای نیستند.
با شجاعت و صداقت، از نوجوانیاش میگوید به جرأت می توان گفت که هر نویسندهای که به شهرت او باشد، ترجیح میدهد مخفیاش کند، تا مبادا دستمایهی و تصویر برچسبهای ناروا برای شخصیت اکنون و بزرگسالانهاش و ادبیاش باشد!
«چیزی که هیچکس دربارهی خوشی به شما نمیگوید این است که لذت خیلی کمی در آن هست. اما اگر هیچوقت پیش نمیآمد، دست کم یکبار، چطور زندگی میکردیم؟» (از متن کتاب)
جستار دوم و سوم این کتاب را هر نویسنده و رماننویسی باید بخواند.
زیدی اسمیت در جستارِ «چطور رمان مینویسم؟» از شیوهی خاص خودش برای نوشتن و رماننویسی میگوید. بازهم صداقتش را تحسین خواهید و همینطور علم و فهمش از رماننویسی را.
هر چه نباشد او به مدت بیست سال است مدرس نگارش خلاق در دانشگاه نیویورک بوده و است.
با اولین رمانش در بیستوپنج سالگی سر زبانها افتاده، جایزه گرفته و توجه منتقدان و نویسندگان را به خودش جلب کردهاست. مقالهها در مورد رمان و سبک نوشتاریاش نوشته شده است.
سبک نوشتاری «رئالیسم هیستریک1» به رمان اولش «دندانهای سفید» اطلاق شدهاست و ادامه دهندهی سبک نوشتاری بزرگانی مثل توماس پینچن، دان دلیلو و دیوید فاستر والاس میدانند.
پس شک نکنید نویسندهای به این توانایی اگر چیزی در مورد رماننویسی میگوید، حجّت است و باید آویزه گوش کنید.
«زیدی اسمیت» در این بخش از تجربیات رمان نویسیاش میگوید. اگر نویسنده باشید و کتابی هم چاپ کردهباشید، حس میکنید چقدر خوب درکتان میکند، حسی با شما به اشتراک میگذارد که شما هم با تمام وجود لمسش کردهاید و با آن زندگی میکنید. حس خوشایندی در وجودتان میدود که تنها نیستید و این حس خجالتآوری که فکر میکردید؛ تنها نویسندهای هستید که تجربه کردهاید حالا دیگر مشترک است، آن هم با یک نویسنده بزرگ به نام زیدی اسمیت!
«در میانهی یک رمان، نوعی تفکر جادویی، عنان کار را در دست میگیرد. منظورم از میانهی رمان، مرکز جغرافیایی آن نیست؛ منظورم جایی است که از آن به بعد ، شما دیگر هیچ تعلقی به خانه و خانواده و همسر و فرزندان و خرید رفتن و غذا درست کردن و روزنامه خواندن ندارید. در جهان، هیچچیزی جز کتابتان وجود ندارد و حتی وقتی همسرتان دارد میگوید که به شما خیانت کرده، صورتش را یک ویرگول بزرگ میبینید و دستهایش را دو تا پرانتز و به این فکر میکنید که آیا «غارت کردن» فعل بهتری است یا «چپاول کردن»؟ میانهی رمان یک وضعیت ذهنی است. چیزهای غریبی در آن اتفاق میافتد. زمان فرو میریزد. ساعت نه صبح مینشینید پای نوشتن، چشم به هم میزنید، تلویویزن دارد اخبار شامگاهی را میگوید و شما چهارهزار کلمه نوشتهاید؛ بیشتر از چیزی که پارسال عرض سه ماه نوشته بودید…»
در جستار سوم «بازخوانی بارت و ناباکوف»
نظریات ولادیمیر ناباکوف را با رولان بارت در مورد رماننویسی و مختصا این موضوع که: خواننده و مولف بعد از نوشته شدن رمان در چه جایگاهی قرار خواهند گرفت، میپردازد.
برای فهم و درک بهتر و بیشتر این بخش باید ناباکوفشناس-خوان باشید که از نویسندگان مورد علاقهی زیدی اسمیت است و همینطور نظریات رولان بارت در باب ادبیات و داستاننویسی را خوانده باشید.
«تولد خواننده باید به بهای مرگ مولف باشد» (رولان بارت- مرگ مولف)
«کنجکاوانه که نگاه کنی، آدم نمیتواند کتابها را بخواند؛ آدم فقط میتواند بازخوانیشان کند. خوانندهی خوب، خوانندهی جدی، خوانندهی فعال و خلاق، بازخوان است.» (ولادیمیر نابوکوف- عقاید محکم)
جستار چهارم زیدی اسمیت در وسط سبلریتیهای هالیوودی چرخ میزند در یک «آخر هفتهی منتهی به اسکار.» یا گوشهای می ایستد به تماشایشان و دیدهها و شنیدههایش را به زیبایی و طنز ظریف تصویر میکند.
شاهد برگزاری مراسم اسکار و حاشیههایش بوده، از لباسها، غذاها، بحثهای سبک و بیمایه، از تفریحات و وقتگذارنیهای سلبریتیها، در کنار هم می نویسد بدون اینکه نتیجه گیری کند فقط تصویر می کند اما هر آنچه که از نگاه تیربین یک رماننویس و فیلمنامهنویس برمیآید.
«هالیوود مبتذل است. این را هر انگلیسیای میداند. همانطور که میداند آلمانیها کُمِدی ندارند. همان طور که میداند ایتالیاییها خوبش را دارند، اگر «شِ» خوبش شامل غذا، ازدواج، آب وهوا و چشم انداز باشد. اما کشورداری، کار، رانندگی و خدا را در برنگیرد. نقاشیهای سبزآبی دیوید هاکنی از استخرهای لس آنجلس، بازتاب درستی از رویکرد انگلیسی به این شهر است: حسی از تحقیر مهربانانه نسبت به سطوح براق…»
در جستار پنجم: «خانواده، واقعهای خشونت بار» را میخوانید.
در مورد خانوادهی خودش میگوید. خانوادهای متعلق به طبقهی متوسط رو به پایین. در مورد تفریحات و تعطیلات این طبقه میگوید. از پدرش که به عکاسی علاقه داشته است و در حمام تاریکی که جلوی پنجرهی کوچکش، جنگلی استوایی به دست مادرش کاشته شده است، عکس ظاهر میکرده است.
مادرش قطعهای از جاماییکا را در پنجره کوچک حمام جا دادهبوده است، عاشق توالت بوده و چندین توالت در خانه ساخته بوده و همیشه به آنها توجه ویژهای داشته و به دقت تمیز نگه میداشته است. یک جور قدردانی از امکانات. چون در کودکیاش چیزی به نام توالت به سبک امروزی ندیده بوده و توالتشان مختصرا یک چاله بوده است.
«زیدی اسمیت» در مواجهه با مقولهای به نام خانواده نقب میزند به گذشته و کودکی و نوجوانیاش. زمانی که پدر و مادرش هنوز از هم جدا نشدهبودهاند. قدردان آزادی که به او و دو برادر داده شده، که راهشان را خودشان پیدا کنند، است.
«چیزی که من در بچگی به آن هیچ حسی جز انزجار نداشتم، حتی با این روش سود میبردم، این که پدرم مرد حوصلهسربر، قابل اعتماد و عاقلی بود که میتوانست بیشمار بار لذت و جاهطلبی خودش را عقب بیندازد، حالا این طور فکر میکنم، ریشهی هر ثبات احساسی است که من توانستهام در زندگیام حفظ کنم. اما آن موقع ناتوانی-یا بیمیلی- او به این که برای خودش زندگی کند من را وحشتزده میکرد.
به طور خاص از این عبارت فقط به خاطر بچهها حالم بهم میخورد؛ به نظرم از آن حرفها میآمد که آدمها میزنند تا از مسئولیت تحقق خواستها و ایدهها و قابلیتهای خدادادیشان فرار کنند. همسر کسی بمانی که نمیتوانی تحملش کنی- آن هم دوازده سال آزگار- فقط به خاطر بچهها! این دیگر چه جور جنونی است؟»
در «مرد مرده می خندد» از روزهای آخر عمر پدرش میگوید و بعد از مرگ پدر، وصل میشود به برادر استندآپ کمدینش و جستار را تعمیم میدهد به حرفهی استندآپ.
نقطه اتصال مرگ پدر و شغل برادر، علاقه شدید پدرش به کمدی است. از شخصیتهای کمدی که برنامههایشان را تماشا کرده، تصویر زنده و جاندار برایمان میسازد، از برنامهای که بازیگر آن استندآپش را که تمام کرده، همانجا روی صحنه مرده است میگوید و حاشیهی جشنواره استندآپی که برگزار میشده، میشود دستمایه نوشتن این جستار. مرگ و خنده با هم تلاقی میکنند. به سخره گرفتن مرگ یا تا پای جان خندیدن!
«در تولد، دو نفر میروند توی یک اتاق و سه نفر میآیند بیرون. در مرگ، یکی میرود تو و هیچکس بیرون نمیآید. این جوکی است تقدیرگرایانه از مارتین ایمیس. من از پوچی متافیزیکی که از رخداد مرگ ترسیم میکند خوشم میآید، یک چیزی که انگار اصلا مرگی رخ نمیدهد-که همین هم هست، مرگ در واقع متضاد رخ دادن است. بعضی فیلسوفها این جوک را جدی میگیرند. براساس روش فکری آنها، تنها گزینهی ممکن در برابر چهرهی مرگ- در چهرهبهچهره شدن با بیچهرگی پوچش- خنده است. این خندهی بلند و بیطنز آتئیستهای سرفرازی نیست که بر آنچه مرگ مینامند و ترسشان از آن چیره شدهاند. نه: این یکی بیاساستر است. از این شناخت کمرمق و ناامیدکننده میآید که نمیتوان بر مرگ چیره شد، معنایش کرد، درش مداقه کرد، یا حتی نزدیکش شد، کنار ما نیست: فقط یک کلمه است، لیک بیمعنا. این خندهای از ته دل است، یکی از آن بخند- یا-گریهات- میگیرد- ها. «بسیار امید هست، بینهایت امید- اما نه برای ما!» این هم یک جوک تقدیرگرایانه است از فرانتس کافکا، رندیای که بر خلاء انداخته شدهاست. وقتی اولین بار خاکستر پدرم را ریختم توی ظرف غذای «تاپرور» خودم و گذاشتمش روی میز تحریرم، دلم میخواست همین جوک را بگویم.»
و این یادداشتی دست و پا شکسته بود بر کتابی ارزشمند از نشر اطراف به نام «ماجرا فقط این نبود» شش جستار از «زیدی اسمیت» با ترجمه «معین فرخی و احسان لطفی»
*
*
*
- در مورد رئالیسم هیستریک از متن همین کتاب: «جیمز وود» منتقد بزرگ بریتانیایی اصطلاح رئالیسم هیستریک را در توصیف رماننویسی دان دلیلو، فاستروالاس و زیدی اسمیت به کار برد. خلاصه ی حرفش این بود که رمانهای عظیم و جاهطلبانهی آنها نقض غرض رمان است. میگفت آن قدر رمان را شلوغ میکنند، آنقدر به نفع ایدهشان در واقعیت، اغراق میکنند که در نهایت، واقعیت رنگ میبازد. خط قصه برایشان صرفا چیزی ساختاری است، مثل دستور زبان؛ انگار همهچیز در راستای این است که بگویند «جهان چگونه پیش میرود» و نه این که شخصیتهای واقعی چکار میکنند. میگفت آنها از سکوت میترسند، برای همین است که رمانهایشان پر است از شخصیتهایی از نژاد و فرهنگهای مختلف، شوخی و پانویس و کلمهسازی و از این جور چیزها.
*
*
*
کپی با ذکر منبع مجاز است
سوال دارید، بپرسید.
نظر شما ارزشمند است 🙂