باران میبارید. کم بود، ولی داشت زیاد می شد. راه مان دور بود یا خودمان دورش کرده بودیم! عجلهای نداشتیم. پیادهرو شلوغ بود. مردم احتمالا راهشون دور بود و عجله داشتند، می دویدند تا زودتر به سرپناهی، خانه ای گرم و کنار کسی که منتظرشان است برسند، از زیر پاهایشان آب پِشنگه می کرد.
ما قدم می زدیم، زیر قطرههایی که با شدت روی سرمان آب سرد می پاشیدند. ما گرم بودیم، دستانمان توی دست هم عرق کرده بود. انگشتانمان توی هم قفل زنگ زدهای شده بودند که هیچ کلیدی چاره اش نمی کرد.
باد می آمد. قطرهها را این طرف و آن طرف، می کشید و بازی می داد، از لای موهایم با عجله می گذشت، از زیر دکمههای باز پالتوم میدوید، از بین دستهای قفل شده خودش را بیرون میکشید. تن باد سرد بود و خودش را به گرمی تن ما می پیچید. باد هیلان و ویلان برگهای دراز و خشک درختهای اکلیپتوس کنار خیابون را سوت کرده بود و سوت می زد. صدایی شبیه زوزه. رفت و کمی بعد با یه چتر بر گشت توی آسمان بالای سرمان. چرخاند و چرخاند و انداخت روی سر ما. خیس بودیم، چتر هم خیس بود. از دست صاحب خشکش در رفته بود، یا باد آن را دزدیده بود.
دستش را از دستم رها کرد تا چتر را در هوا بگیرد.
_وای چه چتر قشنگی!
دست خیس و سردش را توی دستم گرفتم، نگفت: چه دستای گرمی!
باد دوباره میخواست چتر را پس بگیرد. هر چه کشید او چتر راه رها نکرد. محکم توی مشتش گرفت. پایههای فلزی چتر زیر نور چراغ برق، برق می زدند. توی چشماش ستاره نشست. نقاشیهای رنگی روی چتر چشمانش را رنگین کمان کرده بود. به چشمانش نگاه میکردم، او به چتر نگاه میکرد.
هنوز قدم میزدیم، ولی سه تایی! من و او و چتر. باران تندتر شد. صدای شرشرش را گوش می داد و چشمانش را بسته بود و سرش به ریتم باران تکون می خورد. من به رقص موهایش توی باد نگاه میکردم، به نوک بینیاش که دیگر باران نمیچکید. حلقه دستانش را از دور کمرم باز کرد. دستانش را هم با شرشر بارون به رقص در آورد. شانهام زیر باران دور از او سردش شده بود. آرام و بیصدا می لرزیدم.
نگاه کردم همه چتر داشتند و عجلهای نداشتند. چراغهای ماشینها روی رقص باران نور می پاشیدند. لاستیک ها دریای کم عمق روی آسفالت را میشکافتند.
یکی گفت :منم یه چتر همین شکلی داشتم باد این طرفی آوردش.
گفت که یه گوشهاش امضا کردم “چتر عاشق”!
دو تایی نگاه کردیم.
_درسته ! اینجا ..این گوشه .. توی یه قلب کوچولو نوشته چتر عاشق.
صاحب خشک تازه خیس شدهی چتر عاشق، خندید.او هم به خندهی او خندید.
من نخندیدم. از نوک موهایم باران میچکید. باز هم به چتر نگاه کردند و خندیدند، من نخندیدم. از نوک مژههایم باران می چکید. آنها خندید و زیر چتر عاشق رفتند. من نرفتم، ایستادم و از لای انگشتان باز ماندهام باد رد شد و از نوک انگشتانم باران چکید.
آنها خندیدند و رفتند و من و باد، سردمان شد. دورهم میپیچیدیدم کنار کنده درخت بیبرگ و بار. خیابان خلوت شد. کنسرت باران تعطیل شد. آنها دور بودند، من نزدیک آنجا. بر گشت نگاهم کرد، چتر نداشت. چتر عاشق بسته شده بود، توی دستهای صاحبش و بارانهای زندانی از آن لیز میخوردند و روی زمین میغلطیدند.
دیگر نمیخندیدم. تنها بودم، باد خسته شده بود و رفته بود. بلند شدم، به او نگاه کردم، به طرفم دوید و لبخند را به سمتم گرفت. من ایستاده بودم. پاهایم سرد شده بود و حوصله دویدن نداشت.
باز هم دوید. من ایستادم. لبخندش را پس زدم. نزدیک شده بود. گرمای نفسش توی صورتم میخورد. زود بخار شد و رفت آسمان. باز هم سردم شد.
باران نمیبارید. ولی پلک هایم چکه میکرد. شال گردنم را دور گردنم محکم پیچیدم. دکمههای پالتوام را کامل بستم دستهایم را توی جیبم فرو کردم. مشت هایم را ته جیبم جمع کردم.
چشمانم را از چشماش پس گرفتم. رفتم. تنها.به طرف راهی که او بلد نبود. با شیطنتهای باد در لابه لای موها و پالتوام. رفتم. تنها.
نویسنده: افروز جهاندیده