یک زن، یک زن غریبه کاری کرد که دلم می خواست بروم او را تنگ به آغوش بگیرم، ببوسم و ساعت ها هم صحبتش شوم. آن روز عصر خیلی شبیه عصرهای جمعه بود. فوارهی کوچک وسط پارک بالا و پایین می رفت. اوج و فرودش جذبم کرده بود. پارک کوچکی که دورتا دور حوض کوچکش بچه ها بازی می کردند، می دویدند و جیغ شادی میکشیدند. هیچ کس مثل من محو پرشهای ناگهانی فواره نشده بود. آن طرف حوض، بچه ها حواس شان به بازی شان بود که زنی با بچه ای در بغل و یک پسر بچه ی دو یا سه ساله چسبیده به چادر مشکی اش با عصبانیت به دختر چهار پنج ساله ی موفرفری گریان چیزی می گفت. لب هایشان می جنبید ولی فقط صدای فواره بود که شنیده می شد. اما عصبانیت در حرکات و تکان های دست زن به اطراف می پاشید. تا اینکه زن با قدم های بلند و سریع رفت آن طرف حوض که بچه های زیادی بودند و سیلی محکمی به دختر ده ساله ای زد که لحظه ای دست روی گوش و گونه اش ماتش برد. زمان لازم داشت برای خروج از شادی بازی و احساس درد. تا دختر به خودش بیاید زن دست دختر موفرفری را کشید و به راه انداخت و خودش هم پشت سرش راه افتاد. زن با همان قدم های بلندی که برای سیلی زدن رفته بود، داشت از پارک بیرون میرفت. دختر موفرفری یک ور چادر و پسرک طرف دیگر چادرش را چسبیده بودند و بچه ی توی بغلش به پشت سرشان، به فواره ی پر سر وصدا نگاه می کرد و دست مشت کرده اش را می مکید.
مادرِ دختری که کتک خورده بود آمد دنبال زن. تا نیمه های راه آمد و بعد ایستاد: اون خانومه تو رو زد؟
دختر گریه کنان سر به نشانه تایید تکان داد. مادرش گفت: زشته واقعا…خیلی زشته.
اینها را به زن که پشت با آنها ایستاده بود کنارخیابان، منتظر تاکسی یا دوستی، گفت و غرولندکنان برگشت کنار چند زن دیگر که روی چمنها نشسته بودند، نشست. زن بچه بغل از آن طرف چیزی گفت که توی شلوغی چراغ قرمز و صدای بچه های پارک و فواره شنیده نمی شد. دست آزادش را با عصبانیت به طرف زنی که دیگر توجه نمی کرد، تکان تکان می داد و انگار از دور داشت توی سر زن می زد.
اما این زن که حال مرا خوب کرد، با آن مانتوی مشکی و کمربندش که کمرش را باریک گرفته بود، با رفتارش چنان شوق و شادی به دلم انداخت که نتوانستم از او چشم بردارم. گفت: بچه، بچه رو زده، نفهمی کرده، تو که بزرگی، با فهم و شعوری چرا قاطی دعوای بچهها میشی!!! زشته…واقعا زشته برات…
این را گفته بود و دست دخترش را گرفته بود و رفته بود نشسته بود سرجایش.
من نمی توانستم از صورت این زن چشم بردارم. از شوق نفس عمیقی کشیدم. غروب خورشید رنگ آبی زیبایی به آسمان داد. از آن آبیهایی که آدم را یاد دریا، در هوای ابری و بهاری می اندازد. نمی دانستم چرا این زن را دوست دارم. دلم می خواست بروم کنارش زانو به زانویش بنشینم و بگویم حرف بزن، برایم حرف بزن. آن زن شبیه من بود؟ نه آن زن من بودم، خودم بودم. با این تفاوت که او دختر داشت و من پسر. اما هر دو مادر بودیم. من بلند شده بودم و گریه کرده بودم، چون دیدم چطور دستهای بزرگ و سنگین مرد به پسرم، پس گردنی زد. پسرکم پرت شد و فریاد کشید. آن زن ندید که دخترش چطور سیلی خورد و نفهمید دختر گوشش چطور سوت کشید و گونه اش قرمز شد. حتما او هم قبل از هر کاری گریه میکرد. اگر گریه میکرد شاید مثل من، سرش میآمد که آن روز کسی حق را به او نداد. اما این زن حرف مرا چنان بلند و رسا فریاد زد که از شوق و شادی دلم میخواست بروم و محکم در آغوش بگیرماش و بگویم دوستت دارم.
نویسنده: افروز جهاندیده