«تازیو» پسر جوانی که میرود لبهی پرتگاه تا خودکشی کند. ناامید و خسته از خودکشیهای ناموفق.
«همیشه در خودکشیهایم ناموفق بودهام، همیشه در همهچیز ناموفق بودهام، بهتر بگویم زندگیام عین خودکشیهایم بوده. آنچه دربارهی من وحشتناک و غمانگیز است، اشراف کامل من به موفق نبودنم است. روی کرهی زمین هزاران نفر هستند که از نیرو، روحیه، زیبایی و شانس بیبهرهاند، اما بدبختی عجیب من این است که از بدبختی خود آگاهام. همیشه از تمام مواهب زندگی بیبهره بودهام، به جز هوشیاری و آگاهی…»
در آخرین لحظه که قصد پریدن به دل آبهای خروشان و خشمگین و صخره های تیز و برّان دارد، صدایی از پشت سر میگوید: بیست و چهار ساعت فرصت بدهید.
ناجی از او بیست و چهار ادامهی زندگی میخواهد. تازیو برمیگردد به سمت صاحب صدا. با همان نگاه اول جذب او میشود.
«مردی سفیدپوش، پا روی پا، نشسته بر صندلی تاشو گلف که انگشتری به انگشت داشت و عصایی از عاج در دست. سر تا پایم را مثل یک شی ء بیجان با نگاهش برانداز کرد.»
مرد سفیدپوش، مجمسهساز بزرگ و مشهوری به نام «زئوس پترلاما» است. دهانش پر از سنگهای قیمتی است و قیافه بسیار جذاب و زیبا و گیرا دارد. تازیو به تردید میافتد، و بعد از دقیقهای کلنجار رفتن با احساسات خود از خودکشی منصرف میشود.
زئوس پترلاما او را به قصرش میبرد و برایش میگوید که چه برنامهای برای او در سر دارد. او از تازیو میخواهد که خودش و جسمش را در اختیار زئوس بگذارد تا او را به اثر هنری زنده و بینظیری تبدیل کند. زئوس پترلاما با دکتر فیشه طی دوازده ساعت عمل جراحی در تمام بدن تازیو او را از نو خلق میکنند. و اسم او می شود «آدام بیس».
تازیو قبل از آدام بیس بودن، خودش را زشت می داند. در برابر برادارن خود که به زیبایی شهرت دارند. توجهاتی که جامعه به زیبایی برادارنش دارند و بی توجهی به او سخت آزردهاش کردهاست. به همین دلیل او زیر بار پیشنهاد زئوس میرود و میپذیرد که با یک نقشهی حساب شده و گریم دکتر فیشه جسد او را به عنوان غریقی به پدر و مادرش تحویل دهند و مراسم خاکسپاری برای او ترتیب دهند تا از دنیای زندگان به عنوان تازیو فیرللی خارج شود و با زندگی جدیدی به نام آدام بیس، تبدیل به یک شیئ می شود، به یک مجسمه که زئوس او را در معرض دید میگذارد.
آدام مثل یک شیء خرید و فروش میشود. در نمایشگاههای خصوصی مختلف در معرض دید همگان قرار داده میشود. و زمانی که صاحبش خودکشی میکند او به عنوان اموال دولتی در موزه با قیمت کمی نمایش داده میشود. مثل شی با او رفتار میشود.
اما زئوس با خلق انسان جدیدی از دست بردن و خلق روح تازهای عاجز است. روح و آگاهی آدام همچنان زنده است و تغییر نکرده است. زئوس با داروهای مخدر سعی در خاموش کردن آگاهی او دارد. ولی آدام تظاهر به خوردنشان می کند در واقع قرصها را دور میریزد تا روحش خود را نجات دهد.
در این بین با فرار شبانه از اقامتگاهش با نقاش نابینا، آنیبال و دخترش فیونا آشنا میشود که باعث نجات آدام میشوند.
ادامهی هیجانانگیز داستان را بازگو نمیکنم تا در کتاب «زمانی که یک اثر هنری بودم» نوشتهی «اریک امانوئل اشمیت» بخوانید.
اما موشکافی رمان «زمانی که یک اثر هنری» بودم:
لحن و زبان داستان در آغاز کتاب ایستا و نرم و آهسته پیش میرود. با توصیفات زیبا و خلاقانه و بسیط. این ریتم و تمپو در ادامه به سرعت بیشتری پیش میرود تا اینکه در صفحات پایانی با ریتم تندی همراه هستیم که سعی در جمع و جور کردن داستان در کمترین حجم را دارد. این مسئله کاملا مشهود است.
زبان روایت، زبانی گزارشی و مستقیم است. راوی اول شخص، از زبان تازیو است که بعد از بیست سال، گذشتهاش را مینویسد و برای ما روایت میکند. البته این موضوع در پایان داستان آشکار میشود، که درحال نوشتن گذشتهاش است؛ از زمانی که یک اثر هنری بوده است. پس این تعلیق از بین میرود که ممکن است این اثر هنری نابود شود یا بلای دیگری سرش بیایید.
زبان روایت اول شخص خوب استفاده نشده است و در جای جای داستان از حد و حدودش متجاوز شده است. در ذهن دیگران رفته و نقش دانای کل را نیز بازی کرده است. هر چند خیلی تو ذوق نمیزند اما میشود حس کرد که این راوی در اینجا چطور از اتفاقاتی که حضور نداشته آگاهی دارد!
راویت داستان بین شیوهی کلاسیک و مدرن در تغییر است. معرفی شخصیتها به شیوهی کلاسیک است. تا اسم از شخصیتی آورده میشود یا وارد داستان میشود، تمام خصوصیات آن شخصیت را در یک پارگراف توصیف میکند.
و نکتهی جالب توجه داستان، نمادگرایی آن است. از اسم شخصیتها گرفته تا تم داستان با نماد ساخته شده است. مثل قصههای کلاسیک و افسانهها، شخصیتها سیاه و سفید هستند. یا خیلی قهرمان یا خیلی خبیث که در داستاننویسی مدرن جایی ندارند.
زئوس (خدای روشنی و صاعقه یا ژوپیتر در یونان باستان) آنیبال( از فرماندهان جنگی در سال 183 پیش از میلاد مسیح) لویاتان(هیولایی دریایی که در تورات از آن سخن گفته شده) آدام( نخستین انسان) همه شخصیتهای اسطورهای هستند که نویسنده برای درک بهتر داستانش آنها را انتخاب کرده است.
زئوس، تازیو را دوباره خلق میکند و چهرهی ساخته دست خدا را ویران میکند. در حد یک شی ء و ابزار به کار میبرد. خودش را در حد خدایی و خلقت بالا میبرد. ولی آنیبال نابینا بدون اینکه چهرهی قبل از آدام بیس شدن را ببیند او را با توجه به صدا و نظریات و رفتارش بازآفرینی میکند، که دقیقا شکل خلقت شدهاش به دست خدا است و این روح اوست که هنوز زنده است و دستکاری نشده است.
موضوعاتی که نویسنده در این رمان نه چندان بلند، درباره انسان و خالق مطرح کرده است یکی اختیار مخلوق است. وقتی خالق مجسمهی زندهی آدام، در بحث لخت ظاهر شدن در معرض عموم میگوید: حق انتخاب با مخلوق نیست ،اینکه چطور باشد و چه کار کند، با خالق است نه مخلوق. بهتر است او فکر نکند و این فکر و آگاهی او بی فایده است و سودی به حالش ندارد. این یعنی مخلوق هیچ تفکر و آگاهی منفرد و مجرد به خود ندارد و اختیار او تام و تمام اختیار خدا و خالق اوست.
موضوع دیگر هنر مدرن است. که در نمایشگاهی در توکیو به آن می پردازد که می باید این قسمت را خواند و دقیق شد.
روح آیا وجود دارد یا نه!
این رمان حرفهای زیادی برای گفتن دارد. می شود گفت رمانی است فلسفی و هنری. به فلسفهی انسان و هنر میپردازد. هنر را نقد میکند و همینطور انسان مدرن را. مسئلهی هنر برای انسان یا انسان برای هنر را، مطرح میکند. طرح داستان را طوری پایه ریزی میکند که این مسائل در دهان شخصیتهای مختلف به بوته نقد و موشکافی بکشاند.
بخشی از متن کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم -اریک امانوئل اشمیت:
«او قربانی عصر ماست. بهتر بگویم قربانی خطابهای که عصر ما به آن متکی است. به ما میگویند که ظاهر مهم است، پیشنهاد میکنند که اموال زیادی خریداری کنیم و چیزهای جدیدی را که به بازار میآید بخریم و یا ظاهرمان را بهتر کنیم، لباسهایمان را، رژیم غذاییمان، طرز آرایشمان را، وسایلمان را، اتومبیلمان را، محصولات زیبایی را، محصولات سلامتی را و موقعیت اجتماعیمان را.
میگویند به سرزمین های دور سفر کنیم، عملهای جراحی کنیم. من حدس میزنم که آدام هم مثل بسیاری از مردم در این دام افتاده. بیشک او وقتی که نمیتوانست در بین این چهرههای گوناگون، چهرهی خودش را به نمایش بگذارد، احساس بدبختی میکرد. و زمانی که این شیاد به او پیشنهاد چهرهی تازه و جذابی داد، او خود را خوشبخت احساس کرد. بعد فهمید که در بن بست قرار گرفته…
آنچه من درباره ی زئوس پترلاما فکر میکنم اهمیت چندانی ندارد. حتی اگر او میکل آنژ هم باشد، نبوغ او این اجازه را نخواهد داد که یک پسر زمینی را به یک شیء تبدیل کند. اگر چه میکل آنژ اصلا به چنین چیزی فکر هم نکرده. هنر برای انسان به وجود آمده، توسط انسان. مطمئنا هنر نمیتواند خود انسان باشد. امضای زئوس پترلاما بر جسم آدام زندگی او را به باد داد. نه شما، نه من و نه دولت هیچ کدام نباید در این حقارت شریک شویم. آزادش کنید.»
یادداشتی بر رمان زمانی که یک اثر هنری بودم
افروز جهاندیده