لکه‌های پاک‌نشدنی

 

 

زن ملافه ی سفید روتختی را باد داد و انداخت روی تشکِ تخت. بوی وایتکس و پودر رختشویی توی هوا بود که گفت: لکه بر هم زدم، پاک نشده!
دست کشید به خطوط کج و معوج و حلقه وار خودکار ابی روی ملافه. مرد گوشه های تشک سنگین فنری را بالا گرفت. فنری صدای خفه دنگی داد و ساکت شد. زن ملافه را زیر گوشه های تشک زد و کمر راست کرد و دستی به موهای پریشان شده اش کشید و نفس پُری بیرون داد.
مرد گفت: هیچ جوره نمیشه با این شغل کنار اومد. باید برم سراغ حسابداری سنتی.
زن گفت: خدایااااا. نگاش کن آدم دلش می خواد بخورتش.
مرد بی حواس به بچه که توپ راه راه زرد را بغل زده بود و با دهانش روی توپ صدا درمی آورد نگاه کرد و بعد زیر چشمی کارهای زن را پایید.
صدای تولیدی بچه شبیه ترتر موتور گازی قراضه ای بود که به سختی از شیبی تند بالا می رفت.
مرد گفت: می ترسم توش بمونم…یه راه درآمد دیگه ای هم لازم داریم.
زن دست کشید روی ملافه و چروکش را با دست صاف کرد. چروک ها از زیر دستش فرار می کردند و زن دوباره تلاش می کرد صافشان کند.
گفت: یه حموم نمی تونم برم…از دست کارهای تمام نشدنی خونه و …
مرد دست کرد توی جیب شلوارش و قدم زنان چشم دوخت به نوک جوراب هایش و از اتاق بیرون رفت. بچه با توپ و صدای تولیدی اش پشت سر مرد، خارج شد. زن نشست به دوختن روکش های شسته شده بالش های تخت دونفره و هر از چند کوک، نوک دماغش را خاراند.
مرد با همان حالت متفکر برگشت و گفت: چیکار می کنی؟
زن چشم دوخت به مرد که انگار منتظر جواب نبود و دست توی جیب تکیه داده بود به چارچوب در و هیچ نگفت.
مرد گفت: زنگ زدم قُدرت. مردک مگه یه جا بند میشه دائم مثل توپ دست این و اون می چرخه.
گریه ی بچه که از جایی خارج از اتاق بلند شد زن گفت: خورد زمین؟
مرد آرام راه افتاد به سمت صدای گریه ای که از خارج اتاق می آمد و گفت: شاید بتونم یه کم پلاستیک و تور بخرم انبار کنم…
زن در حالی که بچه را به آغوشش فشار می داد برگشت. تا نشست، بچه از بغل زن پایین پرید و به طرف صدای موزیک شاد انگلیسی که از جم کیدس پخش می شد دوید.
زن گفت: لباسای چرک رو اینجا ننداز…ببر تو حموم.
مرد نشست کنار زن، لبه ی تخت خواب و غرق در فکر انگشتانش را بازی داد. سر انگشتانش را روی هم سر داد و چرخاند. بعد گوشی را از توی جیبش در آورد و شروع کرد به صحبت با کسی آن طرف خط. کم کم لم داد روی تخت و در مورد موضوعاتی که به نظر زن خسته کننده بود حرف زد.
زن بالش را دوخت انداخت سمت دیگر تخت، پشت سر مرد که لم داده بود. بلند شد رفت توی آشپزخانه. صدای تق تق گاه گاهی ظرف هایی که توی هم چیده می شد را مرد می شنید. بچه با مداد صورتی دیوارهای سفید راهرو را خط خطی می کرد. زن با صدای خش خش، لا به لای سکوت مرد در حال مکالمه، دست از کار کشید و گوش تیز کرد. بعد انگار چیز وحشتناکی را کشف کرده باشد دوید سمت صدا و چشمش به خطوط در هم پیچیده ی سراسر دیوار راهرو افتاد. نفس عمیقی کشید و دست روی دهان ایستاده به تماشای بچه که ترسان با مداد توی دستش ایستاده بود به تماشای نقاشی اش و چیزی نامفهوم می گفت.
مرد اما هنوز در حال صحبت بود و گاهی صدای خنده اش بلند می شد. زن مداد را با تشر از دست بچه کشید و یک پس گردنی به بچه زد و برگشت توی آشپزخانه. بچه گناهکار همانجا ایستاد و بغض کرد و بعد رفت نشست پای کارتون والی کازام.
زن دست کشید به دیواره ی داخلی لباسشویی و گفت: هنوز خشک نشدی درتو ببندم…لعنتی اینجا اصلا نور نیست.
بعد کلید برق را زد و نور بی حال نارنجی رنگی پخش شد روی سر و اطرافش و سایه اش افتاد توی لباسشویی.
برگشت سمت گاز و خورشت بادمجان را هم زد و گفت: باز باید گرمت کنم…اینجوری حسابی از طعم می افتی…
سر سینک ظرفشویی داد زد که چرا اینقدر لکه می گیری. در فریزر را باز کرد و سبزی های یخ زده را مرتب کرد و گفت نمی دونم تو چرا آب پس می دی.؟ تو دیگه چه مرگته!
بچه رسیده بود سر کمد آشپزخانه و سعی داشت در را باز کند. زن مطمئن از اینکه از عهده باز کردن در برنمی آید به کمد گفت: خوبه که درت سفت و سخت بسته میشه…از این بابت خوشحالم وگرنه تمام ظرفا حالا کف زمین پخش بود.
دستگیره ای را توی سینک شست و آویزان کرد به گیره ای روی دیوار. دستش را با حوله خشک کرد و گفت: به نظرم باید بیشتر گوش بدم تا صدای شماها رو بشنوم. می دونم تو که روی یک پا لق می زنی اذیت می شی و ممکنه اون یکی پات بشکنه…
مرد تماس تلفنی اش که تمام شد صدای زن را می شنید. صدای زن از آشپزخانه بین صدای فور فور هود نامفهوم شنیده می شد.
مرد بی حواس در حال گرداندن سرانگشتانش روی صفحه تاچ موبایلش گفت: اینا دیگه چه آدمایی ان… مثل آب تو سینی هر لحظه یه طرفی ان…دست کوبید روی رانش و گفت: اصلا فکر نمی کردم غلام دیگه قاطی اینا بشه…ای بابا…چه زمونه ای شده.
بچه جلوی تلویزیون ادای شخصیت های کارتونی را می آورد و بالا و پایین می پرید یا روی زمین غلت می خورد.
زن پشت به او ایستاده بود و با اجاق گاز حرف می زد.
به نظرت با همین فر تو کنار بیام یا مایکروفر بگیرم…آخه می دونی سختمه …نه نه…من هیچ وقت تو رو کنار نمی ذارم… جهیزیه ام هستی و یادگاری هم هستی که…مارکت هم خوبه و کمیاب…هیچی کم نداری…نه بی خیال.
زن تکیه داد به سنگ روی کابینت آشپزخانه و غروب آفتاب را از پنجره تماشا کرد، مثل نور لامپ آشپزخانه نارنجی بود ولی جاندار و زنده که هر لحظه رنگ به رنگ می شد.
رفت سمت بخاری و گفت: حالا نوبت توئه…ببینم امروز دیگه نارنجی نمی سوزی!؟
مرد سر چرخاند طرف درب بالکن که در انتهای اتاق بود. شیشه مشجر درب فلزی بالکن تبدیل به صفحه ای با نقطه نقطه های ریز نورانی نارنجی شده بود و شکل مستطیل آنها روی دیوار سفید افتاده بود.

*

نویسنده: افروز جهاندیده

 

نقد این داستان از خانم «آناهیتا آروان» را در اینجا پایگاه نقد داستان بخوانید

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید