دو کارگر بی‌خانمان جویای کار. دو دوست نه چندان دوست و نه چندان دشمن. دو شخصیت منحصر به فردی که «جان استاین بک» ساخته است. دو مردی که سرنوشتی غم‌انگیز دارند و راهی که می‌روند به تراژدی ختم می‌شود.

داستان از این قرار است که دو شخصیت اصلی این رمان کوتاه جورج میلتون و لنی اسمال مهتر آخور اسب‌ها بودند. ولی تصمیم می‌گیرند به دنبال رویای خود بروند و این آغاز ماجرای آنهاست.آرزوی دیرین آنها این است که مزرعه‌ای برای خود بخرند و در آنجا خرگوش پرورش دهند. لنی اسمال از بچگی از لمس چیزهای نرم مثل خرگوش خوشش می‌آید. زور و بازوی و قدرت بدنی زیادی دارد و به همان اندازه کُند ذهن و کودن است. و این حماقت او را به دردسرهای زیادی می‌اندازد .هنگامی که زن پسر ارباب از او می‌خواهد تا موهایش را نوازش کند، لنی ناخواسته زن بیچاره را می‌کُشد و از ترس می‌گریزد. پسر ارباب با مردانش برای کشتن لنی اسمال راهی می‌شوند و جورج دوست لنی اسمال برخلاف قولی که به لنی داده که همواره پشتیبانش باشد همراه دیگر مردان گروه به جستجوی لنی می‌پردازد. چون می‌بیند دوستش گیر افتاده و راه گریز ندارد با هفت تیر به گردنش شلیک می‌کند و او را می‌کُشد.

این چکیده‌ای از داستان رمان «موش‌ها و آدم‌ها» نوشته جان استاین بک است. اسم این رمان برگرفته از سروده‌ای از «رابرت برنز» معروف به رابی شاعر و ترانه سرای اسکاتلندی است.

 

قسمت کوتاهی از متن کتاب موش ها و آدم ها:

«هیچی، یه دختره رو دید که پیرهن قرمز تنش بود. لامصبِ خل از هرچی خوشش بیاد می‌خواد بس دست بماله. می‌خواد حتما نازش کنه. اون‌جام دست دراز کرد که پیرهن دختره رو ناز کنه که دختره جیغ کشید. جیغ که کشید لنی دستپاچه شد و چنگ انداخت و چسبید به پیرهن. آخه این جور وقتا هیچ فکر دیگه‌ای به کله‌ش نمی‌رسه. هیچی، دختره جیغایی می‌کشید که نگو. من همون دور و ور بودم و صدای جیغشو شنیدم. فورا خودمو رسوندم بشون. دیدم طفلک لنی به قدری ترسیده که چسبیده به پیرهن دختره. کار دیگه‌ای به کله‌ش نمی‌رسید بکنه. با یه دستک محکم زدم تو سرش تا ولش کنه. طوری از ترس دیوونه شده بود که نمی‌تونست پیرهن دختره رو ول کنه. خودت که می‌دونی چه زوری داره.»

اسلیم به او زل زده بود و به آهستگی سر تکان می‌داد. گفت: «خب، بعد چی شد؟»

جورج ورق‌ها را دوباره با دقت منظم چید برای یک دست فال دیگر. «هیچی، دختره نه گذاشت و نه ورداشت، یکراست رفت به پلیس شکایت که لنی بش دست‌درازی کرده. مردای وید جمع شدن و راه افتادن لنی رو تیکه‌تیکه کنن. ما مجبور شدیم تا هوا تاریک بشه تو یه نهر آبیاری قایم بشیم. فقط سرمون از آب بیرون بود و زیر بوته‌ها کنار کانال پیدا نبود. بعد هوا که تاریک شد زدیم به چاک.»

 

 

 

 

برای جزئیات بیشتر و خرید این کتاب  با ترجمه سروش حبیبی کلیک کنید 

 

برای جزئیات بیشتر و خرید این کتاب با ترجمه فرزام حبیبی اصفهانی کلیک کنید

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید