آفتاب‌پرست بودن

 

 

معرفی کتاب:

کتاب «آفتاب‌پرست عجیب» نوشته‌ی «اریک کارل» با تصویرگری خود نویسنده و ترجمه‌ی «سرور پویا» برای گروه سنی الف مناسب است.

«آفتاب‌پرست عجیب» قصه‌ی یک روز تکراری از زندگی آفتاب‌پرست است. اما یک روز او باغ ‌وحشی را می‌بیند. با دیدن حیوانات دیگر آرزو می‌کند مثل حیوانات دیگر باشد تا کارهایی را انجام بدهد که با توجه محدودیت‌های جسمی‌اش نمی‌تواند آنها را امتحان کند. در دل خود، نام هر حیوانی که می‌آورد و هر ویژگی خاصی را که از آن حیوان دوست دارد داشته باشد آرزو می‌کند، فورا آن عضو به جسم آفتاب‌پرست اضافه می‌شود. از خرس، بزرگ و سفیدبودن، از زرافه گردن دراز، از ماهی باله برای شنا، بال‌های مرغ ماهی‌خوار و چندین عضو از حیوانات دیگر. این خصوصیات جدید، آفتاب‌پرست را به موجود عجیبی تبدیل می‌کند. اما همچنان از هر موجودی عضویی را آرزو می‌کند. تا اینکه دو تا انسان می‌بیند. با دیدن آنها و درحال آرزوکردن است که مگسی را نیز می‌بیند. چون گرسنه است توجهش بیشتر به سمت مگس جلب می‌شود. اما این موجود جدید دیگر قادر نیست مگس را شکار کند، چون دیگر یک موجود «درهم و برهم» است، پس آرزو می‌کند کاش خودش باشد و بلافاصله «همه‌چیز به حال اولش …»برمی‌گردد و آفتاب‌پرست مگس را می‌بلعد و از خودش بودن ابراز خوشحالی می‌کند.

 

 

 

 

 

تحلیل داستان:

داستان «آفتاب‌پرست عجیب» با معرفی موجودی به نام آفتاب‌پرست شروع می‌شود. راوی ویژگی‌های جسمی یک آفتاب‌پرست را برمی‌شمارد که مطابق با رنگ محیط، تغییر رنگ می‌دهد و «روزهایی که آفتاب‌پرست خوشحال بود رنگش سبز براق می‌شد. اما وقتی ناراحت بود، رنگش خاکستری تیره می‌شد…» و هم‌چنین طریقه شکار و گذر زندگی او را «… هر وقت گرسنه‌اش می‌شد دنبال غذا نمی‌رفت؛ بلکه آرام می‌نشست و منتظر می‌شد تا غذا پیشش بیاید. تنها چشم‌هایش را به بالا و پایین و… می‌چرخاند…» بیان می‌کند. در معرفی پایانی یک روز از زندگی آفتاب‌پرست، مستقیما اشاره می‌کند که «این زندگی آفتاب‌پرست بود. که خیلی هم جالب نبود…» این جمله‌ی پایانی، حسی را به مخاطب القا می‌کند که از دیدگاه یک آفتاب‌پرست گفته شده است و می‌شود ملال زندگی را درک کرد. در ادامه، راوی با «اما یک روز، آفتاب‌پرست از تپه‌ای بالا رفت. به پایین نگاه کرد. یک باغ وحش دید!» زندگیِ (از نظر آفتاب‌پرست و راوی) کسالت‌بار و غیرجالب را با دیدن حیوانات باغ وحش به چالش می‌کشد. آفتاب‌پرست با دیدن حیوانات باغ‌وحش، اعضایی از حیوانات را که برای او جالب است طلب می‌کند. آرزوی او مثل تغییر رنگش با تغییر محیط، بی‌درنگ برآورده می‌شود. خواسته‌های آفتاب‌پرست دقیقا هم‌سو با محدویت‌هایش است. «کوچک و تنبل و ضعیف…» بودن را با «مثل خرس قطبی بزرگ و قشنگ …» بودن تعویض می‌کند. زشت و کم‌تحرک بودن را با «مثل روباه زرنگ و قشنگ…» مقایسه می‌کند و «دمش، مثل دم روباه، دراز و پفی و قرمز…» می‌شود. با دیدن هر حیوان تازه‌ای توانایی خود را با قابلیت‌های آن حیوان مقایسه می‌کند و خود را حقیر و زشت و ناکارآمد می‌بیند. داستان چنان پیش می‌رود که تمام آن اعضای از نظر آفتاب پرست زیبا و کارآمد، تبدیل به اضافاتی عجیب و نامناسب می‌شود. این اعضا باعث می‌شوند آفتاب‌پرست قادر به انجام ساده‌ترین عمل زندگی عادی خود نباشد. بلعیدن مگس فقط با حرکت زبان برای او تبدیل به کاری شاق می‌شود.«آفتاب پرست خیلی گرسنه بود؛ اما چون به طور وحشتناکی درهموبرهم شده بود، نتوانست زبانش را بیرون بیاورد و مگس را شکار کند…» بنابراین نتیجه می‌گیرد، باید خودش باشد. وقتی همه‌چیز به حالت اول برمی‌گردد آفتاب‌پرست فریاد شادی سرمی‌دهد «هورا، من دوباره خودم شدم!»

.

.

.

شما هم اگر این کتاب را خوانده‌اید نظرتان را بنویسید. 🙂

 

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید