«زوربای یونانی» رمانی از «نیکوس کازانتزاکیس» است که داستان را در خدمت انتقال مفاهیم فلسفی به کار گرفته است.
شخصیتهای معدود این رمان شامل: راوی که یک مرد جوان متفکر، فیلسوفمآب و نویسندهای است که در پی یافتن معنای هستی و زندگی و انسان به بودایسم و مطالعه احوالات بودا و پیروانش میپردازد. او مردیست گوشهنشین و اهل مطالعه و نوشتن و درونگرا. در مقابل او شخصیتی است به نام الکسیس زوربا، مرد شصتوچندسالهای که نمیشود به او گفت پیرمرد، مگر در نگاه اول و توصیف ظاهری او. زوربا برخلاف راوی که در رمان ارباب میشناسیمش در پی لذتبردن از زندگیست. لذتهای او در زن، غذا و نوشیدنی و رقص و آواز خلاصه میشود. اگر فردی اینچنینی را در دنیای خارج از خیال و کتاب کازانتزاکیس ببینید بدونشک میگویید دیوانه است، خل است، عقلش پارهسنگ برداشته. دقیقا توصیف زروباست ولی از این بابت خجلتزده نیست و قاطعانه به دفاع از مواضع خود در زندگی میپردازد. او تقریبا بیسواد است اما سواد زندگی بالایی دارد. او سعی دارد ارباب را به تغییر رویهی زندگیاش سوق دهد و لذتهایی که خود چشیده را به او بچشاند.
رمان از جایی شروع میشود که راوی با دوست بسیار نزدیک و صمیمیاش به دلیل سفر برای دفاع از وطن، خداحافظی کرده است. هنوز در غم رفتن دوست است و با خود در مورد معنای مبارزه برای میهن و وطن و منفعلبودن در جدل است که زوربا پیدایش میشود و با او در سفری به جریزهی کرت همراه میشود. از اینجاست که رمان در تسخیر زوربا قرار میگیرد و کشمکشهای دو قطب متضاد در زندگی: چنان زندگی کن که انگار آخرین روز زندگی توست و چرا باید زندگی کنم و جستجوی معنای زندگی و اگزیستانیسال. دو مکتب کاملا متفاوت. زوربا را میشود به رواقیبودن تشبیه کرد و ارباب را به فردی امروزیتر و درگیر درد و درک اگزیستانسیال.
زوربای یونانی رمانی است که باید بخوانید. هرچند با سانسور. زوربا شخصیتی ناب و خاص است که دنیا را هر لحظه طوری میبیند که انگار همین چند ثانیه پیش چشم بهدنیا گشوده است. نو و بکر. متعجب از هرچه که قبلا بارها و بارها دیده و لمس کرده است. شکستهایش را به رقص، به شکستهای دیگر متصل میکند. هرچند از نظر او شکست نیست و هیچ است. ما در قاموس عادتگزین خود به شکست در کار، عشق، زندگی تعبیر میکنیم ولی برای شخصیتی مانند زوربا فقط یک اتفاق ساده خنثی است مثل یک عطسه کردن یا پلک زدن حتی. اما تصور نکنید این شخصیت ساده و بیآلایش ذهنی کاملا کودکانه و رشدنیافته است. او پاسخ تمام سوالات فلسفی ارباب را به شیوهی خود میدهد.
این چند سطر از زوربای یونانی را بخوانید:
«من رو به سوی زوربا برگرداندم و پرسیدم: مگر تو با این پیرمرد چه کردی که این چنین داد میزند؟
-من؟ من کاریش نکردم! فقط به قاطرش نگاه کردم. این تو را متعجب نمیکند، ارباب؟
– چه چیز؟
-که در دنیا چیزی به نام قاطر هست.
روز دیگری من همچنان که در ساحل دراز کشیده بودم و کتاب میخواندم زوربا آمد، روبهروی من نشست، سنتورش را روی زانوایش گذاشت و شروع به نواختن کرد. من سر برداشتم و نگاهش کردم. کمکم حالت چهرهاش تغییر کرد، نشاط وحشیانهای بر او چیره شد، گردن دراز و چروکیدهاش را تکان داد و شروع به آواز خواندن کرد.
آهنگهای مقدونی، تصنیفهای عامیانهی محلی و فریادهای وحشیانهای بود که سر میداد. حنجرهی آدمی به زمانهای ماقبل تاریخ برگشته بود، به زمانهایی که فریاد ترکیبی عالی از همهی آن چیزهایی بود که ما امروز موسیقی و شعر و فکر مینامیم. فریادهای آخ! آخ! زوربا از اعماق درونش بیرون میزد و همهی آن قشر نازک را که ما تمدّن مینامیم از هم میشکافت و به آن جانور درّندهی ابدی، به آن خدای پشمالو، به آن گوریل هولناک راه میداد که بیرون بپرد.
زغال لینییت، سود و زیان، بانو هورتانس و نقشههای آینده همه محو میشدند. آن فریاد همه را با خود میبرد و ما دیگر به هیچچیز نیاز نداشتیم. هردو بیحرکت بر آن ساحل کرتی، تمام تلخیها و شیرینیهای زندگی را در سینهی خود گرفته بودیم. دیگر تلخی و شیرینی وجود نداشت، خورشید جابهجا میشد و شب فرامیرسید. دب اکبر به دور محور بیحرکت آسمان میرقصید، ماه بالا میآمد و وحشتزده به دو حیوان حقیر که بر شنها آواز میخواندند و از هیچکس بیم نداشتند مینگریست.
زوربا که از فرط آواز خواندن سخت به هیجان آمده بود ناگهان به حرف آمد. و گفت: هی رفیق! آدمیزاد جانور درندهای است. کتابهایت را دور بینداز، خجالت نمیکشی؟ آدمیزاد جانور درندهای است و درندگان که کتاب نمیخوانند.
لحظهای ساکت ماند و باز به خنده افتاد. گفت: تو میدانی خدا آدم را چگونه آفرید؟ میدانی نخستین کلماتی که این جانور آدمینام خطاب به خدا گفت چه بود؟
-نه من از کجا بدانم؟ من که آنجا نبودم.
خوب، ارباب، گوش کن! یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: «آخر من چه خدایی هستم؟ آدمیزدهای هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد، یا مرا سرگرم کند. دیگر، از اینکه مثل یک جغد پیر زندگی کنم به تنگ آمدهام!» در کف دست خود تف کرد، آستینهایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گِل ساخت، گِل را چنانکه باید ورز داد، آدمکی از آن ساخت و در جلو آفتاب گذاشت. هفت روز بعد، آن را از جلو آفتاب برداشت، پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: «بر شیطان لعنت! اینکه خوکی است ایستاده روی دوپا! این ابدا آن چیزی نیست که من میخواستم. الحق که افتضاح کردهام!»
پس گردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت: «یاالله بزنبهچاک! دیگر کاری نداری جز اینکه بروی و بچهخوکهایی مثل خودت پس بیندازی. زمین مال تو. برو گم شو! یک دو، یک، دو، قدمرو!» ولی، جان من، آن مخلوق ابدا خوک نبود. کلاه پشمی نرمی بر سر گذاشته، کتی لاتوار به دوش انداخته، یک شلوار چیندار پوشیده بود و چاروقی با منگولههای قرمز به پا داشت. از این گذشته به کمرش خنجر تیزی زده بود که حتما شیطان آن را به او داده بود و روی آن نوشته شده بود: «دخلت را خواهم آورد!»
او آدم بود. خدا دست پیش آورد تا آدم آن را ببوسد، ولی آدم سبیلش را تاب داد و گفت: «برو کنار پیرمرد؛ میخواهم رد شوم!»
…
.
.
.
پ.ن: شما هم اگر زوربای یونانی را خواندهاید نظرتان را بنویسید. 🙂
ممنون که میخوانیدم. 🙂
پ.ن2: عکس کتاب از سایت باسلام