هرگز یادم نمی‌رود چقدر ترسیده بودم. شعله بود، سرخ بود. لب جوی آب خم شده بود. به قامت کشیده و باریکش لباس سراپا سفیدی داشت که تا تمام پاهایش را پوشانده بود. شاید هم پا نداشت. موهایش سرخ بود، به رنگ آتش. موهایش را که ریخت توی جوب آب روان، من پشت تنه‌ی درخت گز قایم شده بودم. صورتش را نمی دیدم. اما قلبم شروع کرده بود با هیجان تپیدن. بی‌مهابا و افسارگسیخته می‌تپید.

لحظه‌ای طول نکشید انگار صدای آه یا نفس‌هایم را شنید، مثل برق نور سرخی شد و پشت درختان انار ناپدید شد.برگ های سبز انار با شکوفه های سرخ و صورتی حرکت ملایمی به خود گرفت.

زانوهایم سست شده بود. بقچه‌ی نان و کتلت افتاده بود توی زمین گل آلود کنار جوی. نفس که می زدم لب‌هایم از داغی دم و بازدمم می‌سوخت.

باید ناهار پدر و عموهایم را که سرِ زمین شخم می‌زدند را می رساندم. بقچه را به سینه ام چسباندم و دویدم. داغی کتلت را روی جوانه های سینه ام حس می کردم و عرق های گوله گوله که از تیرک کمرم می غلتیدند.

هنوز قلبم نتوانسته بود آرام بگیرد. توی جوی آب سُر خوردم و بلند شدم و دوباره دویدم. پشت سرم را می‌پاییدم و می دویدم. صدای سیرسیرک ها بلند شده بود. آسمان تا چشم کار می کرد آفتاب بود و بی‌لکه.

شب داغی بود. مادرم با پارچه نمدار بالای سرم نشسته بود. لب‌هایش  تکثیر می‌شد، تمام لب ها هماهنگ باهم تند تند تکان می‌خوردند و ورد می‌خواندند. فوت می‌کردند به صورتم. دست های سردش پارچه‌ی مرطوب از سرکه و آب را روی پیشانی‌ام جا به جا می‌کرد و می لغزید روی دست تب دارم که نوازشش کند.

پلک‌هایم سنگین بود. هر مژه‌ام شده‌بود هم وزن مفتولی. به زحمت چشم باز کردم. انگار توی چشمانم یک بیلچه خورق ریخته باشند، می‌سوخت.

گفتم: سرخ بود. سفید بود…آتش بود. چشاش اَلو بود.

-هذیون میگه…تب داره…پاشو کاری کن مرد!

پدر پهلو به پهلو شد و چیزی گفت که جمله‌اش تمام نشده دوباره خوابش برد.

چشمانم را بستم و دیدم مادرم شعله‌ای شده و کنارم نشسته است. کپه‌ای آتش. اما نمی سوزاند.

 

 

 

 

نویسنده : افروز جهاندیده

 

 

 

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید