وقتی غمگین باشید و این کتاب را بخوانید گریه خواهید کرد و دلتان سبک خواهد شد. وقتی نرمال باشید یا شاد و این کتاب را ورق بزنید، جملات و کلمات آغازینش را بخوانید، یک دفعه خبردار میشوید که کتاب تمام شدهاست.
عاشقانهای شیرین و دوستداشتنی و دلنشین از «مصطفی مستور». کتاب «چند روایت معتبر» به موضوعات بنیادی زندگی میپردازد. به عشق، به مرگ، به خداوند، کشتار و چند چیز مهم دیگر.
همهی داستانهای کوتاه این مجموعه پیش درآمدهای زیبایی دارد. هفت داستان کوتاه در یک کتاب عاشقِ لاغر. با جلدِ قرمز و توجه برانگیز و این اسم بُلد و تعلیق برانگیز.
چند روایت معتبر طرفداران و منتقدان خودش را دارد. بعضیها تحسینش میکنند و بعضی دیگر میگویند بی سروته! ولی شما بخوانید ببینید کدام است! در این مجموعه داستان شخصیتهای سایر کتابهای مستور پرسه میزنند. به قولی میشود گفت ادامهی زندگیشان در این کتاب است و شاید سرنوشتشان.
هر چه باشد، هر کس عاشقانههای فلسفیِ بکر و معناهای عمیق و تفکر در مورد زندگی و عشق و مرگ را دوست دارد میبایست این کتاب را بخواند.
از داستان کیفیت تکوین خداوند:(ص71)
«هوس تنهایی کردهام. جای خلوتی میخواهم و صدای او را که دائم بگوید: «دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم» و من با صداش در خودم غرق شوم و بغض کنم و آرام گریه کنم تا کلافه شوم و بگویم:«بس است دیگر! بگو دوستت ندارم، بگو از تو متنفرم، بگو برو گم شو!» و او با بغض بگوید:«دوستت ندارم، از تو متنفرم، برو گم شو!» و من از شنیدن آنها سبک شوم و بخندم و کیف کنم تا کرخ شوم و دوباره هوس کنم آن صدا از پشت پنجره باز با ناز و خنده سرک بکشد و آهسته بگوید:« هر چه گفتم دورغ بود، دوستت دارم، دوستت دارم.» و من دوباره سنگین بشوم و کیف کنم و فرو بروم و گریهام بگیرد و دوباره بازی شروع بشود و من التماساش کنم که بگوید دوستت ندارم و او …»
از داستان در چشمهایت شنا میکنم و در دستهایت میمیرم:
« روزی به پدرم گفتم انگار مهتاب رو در روی من ایستاده است اما او را نمی بینم. انگار با مشت بر روح ام می کوبد اما وقتی در را باز می کنم کسی نیست. انگار بر عمق جانام چنگ میاندازد. اما هر چه منتظر میمانم خودش را نشان نمیدهد. انگار هست. انگار نیست. گاهی انگار در کلیات من ریخته شدهاست اما در جرئیات من نیست. گاهی انگار در جرئیات من جاری است اما در کلیات غایب است. گاهی من از حضور او در خودم گیج میشوم. آخ گاهی گویی او منام، من اویم. پدرم گفت:« درست مثل خداوند.»