کتاب تو بینظیری
نویسنده: مکس لوکِیدو
تصویرگر: سرجیو مارتینز
مترجم: دکتر لیلا کاشانی وحید
خلاصه داستان:
« تو بینظیری» ماجرای آدمچوبیهای یک دهکده است به نام «وِمیکی». آدمچوبیها و دهکده را نجاری به نام «ایلای» ساخته است که روی تپهای مشرف به دهکده کارگاه نجاری دارد.
در این داستان آدمچوبیهای کوچولوی این دهکده به همدیگر برچسب میچسبانند. آنها در قبال هر کار خوب، زیبایی، قدرت و هنر دیگران ستارههای درخشان و در قبال کارهای بد، زشت و ضعف آدمچوبیها به آنها دایرههای خاکستری میچسبانند.
یکی از آدمچوبیها به نام «پانچلو» سعی دارد از دیگران ستاره طلایی بگیرد. اما هر چه سعی و تلاش میکند ناموفق است و جز دایرههای خاکستری چیزی نصیبش نمیشود. او برای همین غمگین و افسرده میشود. تا اینکه یک روز یک آدمچوبی میبیند که هیچ نوع برچسبی به او نچسباندهاند. آن آدمچوبی نه دایره دارد نه ستاره. این آدمچوبی خاص اسمش «لوسیا» است. پانچلو از او دلیل نداشتن برچسب را میپرسد. او میگوید چون هر شب سراغ ایلای میرود و با ایلای همصحبت است بنابراین هیچ برچسبی به او نمیچسبد. پانچلو هم تصمیم می گیرد مثل لوسیا باشد که هیچ برچسبی به او نچسبد. لوسیا پیشنهاد می کند او هم سراغ ایلای برود. پانچلو به کارگاه ایلای میرود. ایلای به او میگوید نباید قضاوت دیگر ومیکیها برای تو اهمیت داشته باشد. آنها هم آدمچوبیهایی مثل خودت هستند. نظر من (ایلای) در مورد تو مهم است و من فکر میکنم تو بینظیر و مهم هستی. با این سخنِ ایلای، پانچلو خوشحال میشود و دلیل اهمیت خود در نظر ایلای را میپرسد. ایلای میگوید: «تو برای من مهم هستی چون خودم تو را ساختهام و تو متعلق به من هستی.»
در ادامه، پانچلو به دلیل حضورش در کارگاه ایلای اشاره میکند. پاسخ سوال چرا به لوسیا هیچ برچسبی نمیچسبد؟ را میخواهد. ایلای پاسخ میدهد چون او به نظر دیگران اهمیت نمیدهد. فقط به نظر و عشق ایلای؛ سازندهاش، اهمیت قائل است.
بعد از این که پانچلو پاسخ سوالش را دریافت کرد، در حال خروج از کارگاهِ ایلای، یکی از برچسبهای دایرهایاش از تن جدا میشود و بر زمین میافتد.
خرید کتاب برای هفت ساله تا هفتاد ساله ها «تو بی نظیری»
تحلیل داستان:
داستان «تو بینظیری» از سری کتابهای این نویسنده (مکس لوکیدو- 1955) است. او کتابهایی در زمینهی دین، خداشناسی و اعتماد به نفس و …دارد که مفاهیم عمیقی را در قالب داستان های کوتاه و کودکانه گنجانده است. این داستان نیز مانند سایر داستانهای کوتاه «مکس لوکیدو» چند لایه است. لایهی سطحی آن، داستان آدم چوبی به نام «پانچلو» را روایت میکند که در تلاش برای دریافت تحسین و تصدیق دیگران با نشانهای ستاره است. در لایهی زیرین ما با خالق و سازندهای مواجه میشویم که همهچیز و همهکس را ساخته است. پشت پردهی زندگی آدمچوبیها، منتظر است آنها او را یاد کنند تا او نیز آنها را از همه نوع برچسب و تحسین و تکذیبی مبرا سازد. در این میان آدمچوبیهای کمی پیدا میشوند که به یاد خالق باشند. «لوسیا» یکی از آنهاست؛ «لوسیا» یک آدمچوبی باایمان است که هر شب با خالق صحبت میکند و یا با او در ارتباط است. پانچلو هم درمییابد که اگر در ارتباط با خالق باشد نیازی به ستارههای تحسین دیگران ندارد. تحسینِ خالق برای او همهچیز خواهد بود و چنان احساس و زندگی خوبی به او خواهد داد که نشانهای خارجی و آزاردهنده یا شادکننده در او اثر نخواهد کرد. او از همه بینیاز خواهد شد. هرچند پانچلو معنای دقیق صبحتهای خالق را متوجه نمیشود اما احساسی که از گفتگو با خالق نصیبش شده است باعث میشود اولین برچسب خاکستری او، یعنی عدم لیاقت او نزد ومیکیها جدا شود. چرا که او به جای تحسین آدمچوبیهای حقیری مانند خودش، تحسین و عشق خالق را دریافت کرده است.
این داستان، یک داستان فلسفی-خودشناسی و خداشناسی است. جملاتی که «ایلای» خالقِ آدمچوبیها و دهکدهی وِمیکی میگوید در زمرهی جملات انگیزشی و روانشناسی قرار میگیرد. جملهای مانند: «برچسب وقتی به تو میچسبد که به نظر دیگران اهمیت بدهی.»
نویسنده با استفاده از تمثیل، دست به خلق اثری عمیق، در جهت آشنایی کودکان با خالق هستی و عشق او نسبت به مخلوقاتش، زده است.
.
..
پ.ن: شما هم اگر این کتاب را خوانده اید نظر بدهید 🙂