اگر در مورد رئالیسم جادویی خوانده باشید بدون شک «پدرو پارامو» و «خوآن رولفو» نامهای آشنایی برای شما در زمینهی رئالیسم جادویی ناب است.
در مورد سبک رئالیسم جادویی اینجا بخوانید
رمان «پدرو پارامو» روایت و سبک منحصربفردی دارد. برای خواندنش حواس متمرکز میخواهد و ذهنی فارغ و آزاد که تکههای داستان را به درستی و سرجای خود جفتوجور کند. اگر در چند نوبت خوانش خوانده شود، شاید رشتهی داستان را گم کنید.
«پدرو پارامو» نوشتهی «خوآن رولفو» نویسندهی آمریکای لاتین است. نویسندهای که خودآموخته داستان و نوشتن را یاد گرفته و از فیلمنامه و نمایشنامهنویسی شروع کرده است. کتابهای زیادی ننوشته ولی همان چند اثرش، غوغا به پا کرده و جوایز ادبی برده است که یکی از آن ها همین رمان است. «پدرو پارامو» معتبرترین جایزه رمانهای اسپانیاییزبان را دریافت کرده است و عنواینی مثل بهترین رمان قرن بیستم یا بهترین رمان مکزیکی با آن دادهاند.
ماجرای رمان در دهکدهای به نام کومالا اتفاق میافتد یا افتاده است. مردی بعد از مرگ مادرش( یاد بیگانهی کامو افتادم) میآید به کومالا تا پدرش که رهایشان کرده را پیدا کند و وادارش کند تاوان پس بدهد. پدرش، پدرو پارامو است. مردی صاحب قدرت، مکنت و دولت و نمونهی بازر کثافت محض! شخصیتی که با قدرتی که دارد هر کاری که اراده یا اشاره کند انجام میشود.
این رمان، سرگذشت اوست. اما نه در یک خط داستانی سرراست که فقط به او بپردازد. او خط اصلی داستان است ولی در اطراف این روایت اصلی، چندین روایت فرعی داریم. در این خردهروایتها، شخصیتهایی که با پدرو پارامو یا مادر راوی در ارتباط بودهاند را میشناساند.
فضا چیست؟ فضا گاهی برزخی، گاهی اسطورهای، گاهی جهنمی است. کومالا شبیه جهنم است. گرم و سوزان، مردمش در عذاب دائم و غرق در گناه. شخصیتها در مرز بین زمین و آن دنیا در رفت و آمدند. بین خواب و رویا، مرگ و زندگی در ترددند. کومالا دهکدهای است متروکه، هیچ جانزندهای در آن نیست. همه مردهاند ولی کاملا به آن دنیا نرفتهاند. روحشان سرگردان است و در هرکدام در جستجویی چیزی آنجا میگردنند، حرف میزنند. کومالا دهکدهی ارواح است. ارواحی رنجور و در عذابی مدوام. این ارواح در خلال گفتگوهایشان با پسر پدرو پارامو، ابهام و تاریکیهای ذهن ما از داستان و روایت را روشن میکنند. کمکم همهچیز برایمان وجود مییابد.
ارواح قصهی زندگیشان را گزیده و مختصر، در خلال رفتار و کردارشان میگویند. بعد پی میبردیم که این پسر هم مرده است و توی تابوت خوابیده. از همانجا توی قبرستان صداها و نجواهای مردگان را میشنود و بازگو میکند. فضای خوفآور و سردی است.
راوی داستان تغییر میکند. تصاویر و صحنههای داستان در پاراگرافهای کوتاه روایت میشود؛ در مختصرترین حالت ممکن. اما به زیبایی و قوّت تمام.
همهی شخصیتها بهم و به پدرو پارامو مرتبطاند.
جنبههای بومی داستان زیاد است. توجه به مذهب و مولفههای مذهبی، رسم و سنن مردم آمریکای لاتین فراوان دیده میشود.
فضای کتاب بین وهم و خیال و واقعیت در نوسان است. اوایل کتاب نمیدانید اینان زندهاند و سخن میگویند یا واقعا مردهاند. همینطور که پیش بروید متوجه میشود مرز بین دو دنیا فرو ریخته است. مردهها از دوران زندگی خود، از عشقها، رنجها، گناهان خود میگویند. بدبختی و سیاهی در کومالای جهنمی با جغرافیایی جهنمی موج میزند. اما چنان پرداخته شده است که به جای اینکه غم سنگینی در خواننده ایجاد کند، همدلی و همدردی طنزآمیزی را برمیانگیزد. رازهایی را افشا میکند و مخاطب را رازدار خود قرار میدهد. از کُنه شخصیتها پرده برمیدارد. خوانندهی کتاب در حکم مخاطب خاص میشود و خود شکافهای گویای متن را با سرنخها و اِلمانهایی که نویسنده میدهد، پر میکند.
رمان در نگاه یک خوانندهی بیدقت و سطحیخوان مثل بریدههای روزنامه ممکن است به نظر برسد؛ مثل تکههای بهم نپیوستهی پراکنده که در کنار هم ناشیانه یا اتفاقی قرار دادهاند. فقط خوانندگان حرفهای و کوشا میتوانند این پازلهای مه و دودآلود را در کنار هم قرار دهند و به انسجام روایی داستان پی ببرند. هر چند که مرز و خطوط روایت، چفت و بست واضح و مشخصی نداشته باشد. این لذت درک اثر هنری است که خودت بتوانی با خوانشی درست، این خطوط را روشن کنی و کورمالکورمال با لمس داستان آنان را در جای درست قرار بدهی.
این است «پدرو پارامو» و فضای جادویی آن که لذتی مضاعف از خواندن چند باره آن خواهید برد.
قسمتی از رمان «پدرو پارامو» را اینجا بخوانید:
«خوستینا دیاث به اتاق خواب سوسانا سن خوآن وارد شد و اکلیل کوهی را روی طاقچه گذاشت. پردههای کشیده راه نور را میبستند؛ در آن تاریکی فقط سایهها را میدید، فقط حدس میزد که خانه در چه وضعی است. فرض را بر این گذاشت که سوسانا سن خوآن خوابیده است. او دوست داشت همیشه در خواب باشد. همین تصور باعث خوشحالیاش شد. اما همان موقع شنید کسی از دور آه میکشد. صدایش از گوشهای در آن چهاردیواری تاریک برمیخاست.
گفت: «خوستینا!»
سر چرخاند و کسی را ندید، اما سنگینی دستی را بر شانهاش حس کرد و صدای نفسهایی در گوشش پیچید. یک نفر یواشکی گفت: «از اینجا برو، خوستینا. بار و بندیلت رو ببند و برو. دیگه بهت نیازی ندارم.»
قد راست کرد و گفت: «اون بهم احتیاج داره. مریضه. من باید بالای سرش باشم.»
«دیگه لازم نیست، خوستینا. من میمونم و ازش مراقبت میکنم.»
«شمایین، دون بارتولومه؟»
منتظر جواب نماند و فریادی سر داد. صدای فریادش به گوش مردها و زنهایی رسید که از مزرعه برمیگشتند. همه میگفتند: «یکی داره نعره میزنه، اما انگار صدای آدمیزاد نیست.»
باران صداها را در خود میبلعد. تمام صداها هم که محو شوند، صدای باران همچنان به گوش میرسد. باران قطرههایش را به شکل تگرگ در میآورد و رشتهی زندگی را میبافد.
سوسانا سن خوآن پرسید: «چی شده، خوستینا؟ واسه چی جیغ میزنی؟»
«من جیغ نزدم. شاید خواب دیدهای.»
«قبلا بهت گفتهام که من هیچوقت خواب نمیبینم. اصلا ملاحظه سرت نمیشه. خیلی بیخوابی کشیدهام. دیشب گربهات رو نفرستاده بودی بیرون. نذاشت چشم روی هم بذارم.»
«پیش خودم خوابید، کنار پام. سرتاپاش خیس بود. دلم واسش سوخت و آوردمش توی رختخواب خودم. ولی اصلا سروصدا نکرد.»
»آره، سروصدا راه ننداخت. فقط مدام بازیگوشی میکرد، از روی پاهام میپرید روی سرم و یواش میومیو میکرد، انگار گشنهاش باشه.»
«سیر و پر غذا خورده بود. تا صبح از کنارم تکون نخورد. دوباره خوابهای دورغ و دونگ دیدهای سوسانا!»
«بهت میگم تموم شب با جستوخیزش من رو ترسوند. گربهات خیلی مهربونه، اما نمیخوام وقتی خوابم اینجا باشه.»
«خیالاتی شدهای، سوسانا. قضیه همینه. پدرو پارامو که اومد، بهش میگم دیگه نمیتونم تحملت کنم. کم نیستن آدمای خوبی که بهم کار بدن. همه که مثل تو وسواسی و خیالاتی نیستن. همه مثل تو آدمای بینوا را عذاب نمیدن. فردا میذارم میرم و گربهام رو هم با خودم میبرم. از شر جفتمون خلاص میشی.»
«خوستینای مردهشور برده و بلاگرفته! از اینجا تکون نمیخوری. هیچ خرابشده ای هم نمیری، چون محاله کسی پیدا بشه که به قدر من دوستت داشته باشه.»
…»
خرید کتاب پدرو پارامو نوشتهی خوآن رولفو
شما هم اگر این کتاب را خواندهاید نظرتان را بنویسید 🙂