رمان زندگینامهای «قلندر و قلعه» براساس زندگی شیخ شهابالدین سهروردی، به قلم «سید یحیی یثربی» نوشتهشدهاست.
میخواهید در مورد سید یحیی یثربی بیشتر بدانید! اینجا کلیک کنید.
داستان از کودکی شهابالدین، که اینجا یحیی نام دارد، شروع میشود، تا زمانِ مرگِ تن خاکی و عروجش به عالم بالا!
این زندگینامه، به سبک رمان نوشته شدهاست. تعلیق دارد، همانطور که زندگی همهی ما در واقعیت تعلیق دارد. در همین حد فقط. داستان، با خواب عرفانی یحیی، ده ساله شروع میشود. که به دنبال بال پرواز است. کم کم با روحیات و خلقیات یحیی و فضایی که زندگی میکند، آشنا میشویم و با پدرش؛ حبش، که حامی او در علمآموزی است و مادری همیشه نگران.
این کتاب، به قصد روایت سیر و سلوک عرفانی عارف بزرگ نگاشته شدهاست. با ریز بینی با ذکر جاهایی که برای آموختن می رود، استادانی که از محضر آنها علم و حکمت آموخته، کرامات این شیخ و …
زبان و نثر کتاب ساده است و برای همگان قابل فهم است. توصیفات به سمت عرفانیت و روحیاتِ شهابالدین، کمی تا حدودی نزدیک است و به نظر میرسد دید و نظرگاه نویسنده تأثیر زیادی بر توصیفات داشته است و سعی بر آن بوده که همهچیز نوعی دیگر از چیزی که بوده و هست نشان دهد. قصد مقدسسازی، بیشتر از آنچه که بوده را داشتهاند.
اطلاعات تاریخی، سیاسی و اجتماعی اندکی از زمان داستان بیان شدهاست. همان اندک هم، بدون جزئیات و به صورت کلیگوییاست. به نظرم لطمه به داستان زدهاست. چون برای اینکه زندگی شخصی را همه جانبه بررسی کنیم، میباید بیشتر به محیط اجتماعی و سیاسی او پرداخته شود چون تأثیر مستقیمی بر زندگی شخص دارد.
نقد منفی که بر این کتاب وارد میدانم، عدم پرداختن به قسمتهایی از زندگی شخصیت, شیخ شهابلدین است که شاید به دلیل معذورتهایی باشد که از طرف ارشاد بر کتاب اعمال شدهاست.
زرتشتیان، در این کتاب، مجوس نامیدهشدهاند. هر چند لفظ مأنوس آن زمان( قرن ششم هجری) به زرتشتیان از طرف مسلمانان بودهاست. اما اصرار، بر تکرار این کلمه بر مذهبی دیگر را از طرف نویسنده را متوجه نمیشوم.
در قسمتی از داستان که در مورد دختری آسمانی است که یحیی عاشقش میشود به نام سیندخت. دختر مغ زرتشتی و نگهبان آتش. دختری که از جنس مردم زمانه نیست. او از باطن و دورن آدمها آگاه است و برای پرروش بالهایش و صعود به آسمان در حال عبادت و ریاضت در آتشکده آذرگشسب شهر شیز است. این دختر لوحی گِلی به یحیی که عاشق اوست، میدهد که طرحی روی آن دارد.( روی جلد کتاب هم هست.) و میگوید: به دنبال رمز رازی باشد که اکنون به تو دادم.
اما نویسنده در مورد این رمز، و معنی این خطوط نامفهوم، چیزی اضافه نمیکند. این تعلیق، تا پایان با خواننده است و دست خالی و حسرتبار می ماند که معنای این لوح گِلین چه بود!
در مورد «شمسالدین» معروفترین شاگرد شهابالدین سهروردی، فقط اشارتی کوتاه در پایان کتاب و در زمان مرگ شهابالدین شدهاست. اجحافی به حساب میآورم، چون که «شمس تبریزی» تأثیر بزرگی بر زندگی و احوالات شهابالدین داشتهاست.
داستان، سرشار از دیالوگهای غیرلازم است که در داستان و رمان تقبیح شدهاست. مثل سلام و احوالپرسیها، و سوالاتی که جوابشان مشخص است و غیر این نمیتواند باشد.
نویسنده به شدت تحت تأثیر این شخصت عرفانی است و یکجانبه نگری شدیدی دیده میشود. مثل شخصیتهای رمانهای کلاسیک به شدت سفید در مقابل، شخصیتهایی که علمای زمان هستند، ظاهربین و به شدت سیاه هستند.
بیان کرامات شیخ شهابالدین، خواننده را قانع نمیکند که این کرامت است و نه تخیل و زادهی ذهن نویسنده.
کمگویی از حکمت اشراق و اصول این حکمت متعالی با پرداختن به حوادث ناملزوم و حب و بغضهایی که در حاشیهی زندگی سهروردی وجود داشته است نقد منفی این رمان است.
*
*
*
برای خرید رمان «قلندر و قلعه» نوشتهی «سید یحیی یثربی» اینجا کلیک کنید.
*
*
*
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
شما چرا میخواهید شراب خواری کسی روشن شود؟ پیامبر شما بر کتمان اسرار مومنان چهقدر تاکید کردهاست! هرگاه چیزی از اسرار اصحاب را به او میگفتند، اعتنایی نمیکرد و میگفت: «من برای نقبزدن و رفتن به درونِ دلِ مردم دستور ندارم»
او تلاش میکرد که مردم، ظاهرا مسلمان باشند و هرگز به اثبات کفر و فساد کسی نمیکوشید، اما برعکس جانشینانش را میبینیم که همهی همّ و غمّشان آن است که کفر و فساد دیگران را ثابت کنند. من به شما میگویم که مسلمانم و اینک در حضور شما بزرگان به یگانگی خدواند شهادت میدهم: «اشهدان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله»، اما به شما نمیگویم که شراب نخوردهام یا خوردهام! من دعوی عصمت ندارم. من انسانم، نه فرشته! در هر انسانی امکان و استعداد گناه هست، اما این که شخصی مرتکب فلان گناه شده یا نه، به شما مربوط نیست. سماع و رقص را هم، همه تحریم نکردهاند. من در اینباره نظر امام محمد غزالی را قبول دارم و به آن عمل میکنم، البته تا آنجا که اختیار دارم. ولی آنجا که از شکوه زیبایی مست شدم، دیگر من نیستم، اگر که میخوانم یا میرقصم! برای اینکه جز این از دستم برنمیآید! دل را شادمانیهایی است و مستیهایی که هرگز با شادمانیهای دنیوی و مادی و مستیهای شرابی که از آب انگور است، مقایسه نمیشوند. آنگاه که نگاهی از پشت پرده مستم کند، نرقصم چه کنم!؟
گلِ خندان که نخندد، چه کند؟
علم از مشک نبندد، چه کند؟
مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید؟ چه پسندد؟ چه کند؟
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد، چه کند؟
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نجنبد، چه کند؟
شمایان اگر به دنبال مبارزه با فساد هم هستید، به سراغ کسانی بروید که خون مردم را میآشامند و پلک نمیزنند. گیرم که من در انزوای خود رقصی کرده یا خدای نخواسته شرابی نوشیدهام، این کجا و آن همه تفرعن علما و امرا کجا؟
هزاران شکم، گرسنه میخوابند و هزاران نانآور خانواده از شرم آن که نتوانستهاند یک لقمه نان تهیه کنند، روی خانه آمدن ندارند. اما این آقایان از دسترنج آنان تا میتوانند، میخورند و مینوشند و بساط عیش و عشرت ساز میکنند. سخن من با شما همان سخن ابوحنیفه رضیالله عنه به عراقیانی است که از حکم کُشتن پشه و یا خون آن پرسیدند. او گفت: «حسینبنعلی را کُشتید و پروا نداشتید! اکنون چه پروایی نسبت به خون پشهای دارید؟»
*
*
*
شما هم اگر این کتاب را خواندهاید، نظرتان را بنویسید.
کپی با ذکر منبع مجاز است. 🙂