پس از تأثیرات و تشنجاتِ ترس‌آور انقلاب و پس از اینکه حماسه‌ها و موفقیت‌های خونین آن در میان بدبختی بزرگی خاموش می‌شود و جای خود را به امپراطوری می‌دهد، شاعر رومانتیک که در برابر این نقش غریب سرنوشت، خود را باخته، به دنیای درون خویش پناه می‌برد. در این جهان درونی، اولین چیزی که شاعر با آن روبرو می‌شود، وجودی است که بسوی فنا می‌رود و هیچ راه بازگشتی ندارد. این شاعر که از جنبه‌های علاقانه و راهنمایی‌کننده‌ی مسیحیت بهره‌منده نشده‌است، احساس می‌کند که حزن شدیدی در دلش ریشه می‌دواند. برای تسلی خود، گمان می‌کند که هر لحظه به فکر بهترین طرز زندگی که ممکن است وجود داشته باشد، باید بود؛ و از این رو در آرزوی عواملی رویایی است که چنین زندگی مطلوبی در آنها امکان‌پذیر باشد. به این جهت رومانتیسم، با شوق و هیجان، در طلب رسیدن به سرزمین‌های خیالی است.

بیماری «رنه» رمان معروف «فرانسوا شاتوبریان»، بیچارگی روحی است که در خلاء دست و پا می‌زند، نمی‌داند چه می‌خواهد، گاهی می‌خواهد از جسم خود خارج شود و فرار کند و زمانی می‌خواهد که همه‌ی کائنات را در خودش مستحیل گرداند. این بیماری که «بیماری قرن» نامیده می‌شود، به صورت‌های مختلف پدیدار می‌گردد.

«اوبرمان» قهرمان «سنانکور» که دچار تخیلات می‌شود و سر به کوه و بیابان می‌گذارد و «آدولف» قهرمان «بنژامن کنستان» که با تجربه‌ی تلخی، جوانه‌ی زندگی خود را پژمرده می‌سازد و قهرمان دیگری از این قبیل، در این قافله‌ی تخیلات، که دانسته و سنجیده رنج می‌کشد و از شکنجه‌ی خود لذت می‌برد، قرار دارند، و «لامارتین» هم در کنار دریاچه‌ای خیال‌انگیز دچار تخیلات می‌شود.

*

*

در مورد سبک رمانتیسم و ویژگی های آن اینجا بخوانید

*

*

 

این قسمت از کتاب «مکتب‌های ادبی» «دکتر سیدحسینی» نقل شده، تا به داستان «رنه» که با بیماری قرن درگیر است و همین‌طور با چند ویژگی مهم سبک «رمانتیسم» در رمان آشنا شویم.

موارد زیر را می‌شود در این قسمت کوتاه رمان «شاتوبریان» پیدا کرد:

یک: شخصیت فردی و بیان از حالات و درونیات 

دو: ابزار احساسات و حساسیت‌های روحی و روانی 

سه: بیماری قرن و تخیلات و سفرهای خیالی و جغرافیایی

 

خلاصه رمان «رنه» از این قرار است که:

رنه پس از شنیدن سرگذشت «شاکتاس» پیر، ماجرای زندگی خود را برای او شرح می‌دهد و می‌گوید: تولد من به بهای جان مادرم تمام شد. من کوچکترین فرزند خانواده بودم و جوانیم با محرومیت از مهر و شفقت گذشت و فقط محبت خواهرم «آملی» بود که مرا پابند می‌ساخت.

پس از مرگ پدرم، خواستم مالیخولیای عجیبی را که دچار یأسم ساخته بود، زائل سازم و با این منظور به انگلستان و ایتالیا سفر کردم، ولی تماشای گذشته، با خرابه‌های معظم آن، و تماشای طبیعت با منظره‌ی زیبایش، بیهوده بودن درجات انسانی را به صورت عمیق‌تری به من ثابت کرد.

پس از بازگشت به پاریس، خواهرم از ملاقات با من خودداری می‌کرد. در گوشه‌ی دورافتاده‌ی محله‌ای انزوا گزیدم تا بلکه آرامش را در تنهایی پیدا کنم. اما دیری نگذشت که دوباره تخیلات و اندیشه‌ها به سراغم آمد.

قسمتی از رمان، انتخاب شده است که نمونه خوبی از آثار «بیماری قرن» در آن مشهود است. شخصیت «رنه» دچار آشفتگی و پریشانی دورنی است. ولی علت آن را نمی‌داند. از دل خود می‌پرسد: دیگر چه می‌خواهم؟ و پاسخی برای این سوال پیدا نمی‌کند.

*

*

*

«هنگاهی که شب فرا می‌رسید، به آرامی از کلیسا بازمی‌گشتم. در روی پل‌ها لحظه‌ای می‌ایستادم و دیده به سوی مغرب می‌دوختم تا فرو رفتن قرص خورشید را در افق پهناور بنگرم. این گوی آتشین چون کشتی شعله‌وری بود که گذشتن قرون را شماره می‌کند، حرکت می‌کرد و بالاخره همچون محتضری که دم واپسین خود را برآورد، یک دم آخرین بر کوه و دشت  می‌تافت و سپس ناگهان فرو‌می‌رفت و همه جا را در ظلمتی عمیق فرو می‌برد.

آنگاه به خویش می‌آمدم و راه خود را به سوی خانه پیش می‌گرفتم. در کوچه‌های خلوت و پر پیچ و خم چنین می‌پنداشتم که درون لابیرنتی شگفت، سرگردان شده و یا میان طلسمی دوّارانگیز پای نهاده‌ام. همه‌جا خلوت و آرام بود و من درین خموشی بی‌پایان هیچ نمی‌گفتم و هیچ نمی‌شنیدم.

از پس پرده‌ی تیره‌ای که پیش چشمانم را فراگرفته بود، لب‌های پرخنده‌ی روستائیان را به خوبی می‌نگریستم و به خویش می‌گفتم که در زیر این آسمان پنهاور، حتی به یاد یک یار مهربان نیز دلخوش نمی‌توانم بود.

درین میان ناگهان ساعت بزرگ کلیسا نواختن آغاز می‌کرد و آهنگ ضربات سنگین آن هر یک تا مدتی دراز طنین میفکند. اندک‌اندک این طنین نیز خاموش می‌شد و  بار دیگر سکوت پیشین حکمفرما می‌گشت. افسوس! در فاصله‌ی هر یک از این زنگ‌ها چه چشم‌ها بسته و چه گورها باز می‌شود! چه اشک‌های گرم بر گونه‌های سرد فرو می‌ریزد و چه ناله‌های غم به سوی آسمان بالا می‌رود.

چیزی نگذشت که این زندگی نیز که در آغازم چنان فریفته کرده بود، برای من تحمل‌ناپذیر گشت. دیگر از تکرار صحنه‌های پیاپی و یکنواخت خسته شده‌بودم. روحِ تشنه‌ی من که پیوسته سراغ سرچشمه‌های نوین احساسات را می‌گرفت، چگونه بیش از این در فضای حقیر تحمل می‌توانست کرد.

از نو با دل خود به مشاوره پرداختم و باز از او پرسیدم: «دیگر چه می‌خواهم؟» خود نیز به درستی نمی‌دانستم. لیکن ناگهان چنین پنداشتم که زندگی در میان جنگل‌ها و درختان خرم بسی دلپذیر خواهد بود. این خیال را در ذهن خود با همان حرارتی که در همه‌ی افکار خویش به کار می‌بردم استقبال کردم. بیش از این درین باره فکری نکردم. یکباره زندگانی ساده و بی‌آلایش روستایی را که تنها روزی چند با آن گذارنیده ولیکن چنین می‌پنداشتم که قرن‌های متمادی بدان مشغول بوده‌ام، ترک گفتم و آهنگ سفر کردم.

از عزلتگه خویش بیرون آمدم تا خود را در کلبه‌ی تازه‌ای زنده به گور کنم! به یاد آوردم که پیش از این هنگامی که آهنگ گردش گیتی کرده بودم از کوچکی آن شکوه داشتم، لیکن در آن لحظه کلبه‌ای محقر را برای خود، بزرگ می‌پنداشتم.

به من می‌گویید فکری آشفته و طبعی متلوّن دارم و نمی‌توانم مدتی دراز در یک اندیشه و مقصود باقی مانم. به من می‌گویید که همواره با تخیلات بی‌اساسی که بنای آسایش مرا زیر و رو می‌کند دمسازم و با این همه به جای اینکه از آنها بگریزم رو به روز بیشتر روی بدانها می‌آورم. افسوس! اگر هم این همه راست باشد منظور من این نیست. آیا گناه من است که هر چه جستجو می‌کنم برای هر چیز حدی می‌بینم و برای هر آغاز انجامی می‌یابم؟

تنهایی مطلق و نزدیکی با طبیعت، به من حالتی بخشید که تشریح آن تقریبا محال است. در کلبه‌ای دور افتاده، بی‌دوست و بی‌خویشاوند و برای اینکه کامل‌تر گفته باشم بی اینکه در ملک پهناور زمین برای خود غمخواری شناسم، عمر می‌گذارنیدم و با این همه احساس می‌کردم که از شادمانی و خرمی و بی‌پایانی برخوردار گشته‌ام.

گاه بی‌اراده از جای می‌جستم که درون دلم جوئی از آتش سوزنده جریان دارد. زمانی نیز بی‌جهت فریادهای جانگدازی برمی‌کشیدم و سکوت عمیق شب را که گویی چون من در فکر تیره‌ی خود فرورفته بود، درهم می‌شکستم.

در روح اندوهگین من گودالی پدید آمده بود که برای پر کردن آن وسیله‌ای سراغ نداشتم. دیوانه‌وار از کلبه‌ی خویش بیرون آمده به اعماق دره‌ها سرازیر می‌شدم و سپس به بالای کوه‌ها می‌دویدم. در تاریکی بی‌پایان شب که بر همه‌جا دامن گسترده‌بود، جستجوی آتشی می‌کردم که با آن قلب سرد خویش را حرارتی بخشم و در پی آبی بودم که آتش تند درون را با آن فرو نشانم.

نمی‌دانستم چه می‌خواهم ، فقط می‌دانستم که آنچه را که می‌خواهم نمی‌یابم! در میان بادها در آغوش امواج کف‌آلوده‌ی رودخانه‌ها جستجوی این مطلوب ناشناس را می‌کردم و در هیچ جا به جز شبحی از آن نمی‌یافتم. در چهره‌ی ستارگان آسمان و در معمای شگفت زندگی نیز جز سایه‌ای از آن نمی‌جستم.

این حال آرامش و انقلاب و نرمی و تندی، گاه لذتی مخصوص داشت. یک روز در کنار جویباری ایستاده و بر امواج سیمگون آن نظر دوخته بودم. تکیه گاه من درخت بیدی بود که بر لب آب سربرافراشته بود. دست فرا بردم و شاخه‌ای از آن چیدم. امیدها، اندیشه‌ها و احساسات خویش را بر یکایک از برگ‌های آن فروخواندم و سپس آنها را دانه‌دانه در آب افکندم. گویی به همراه هر برگی که لحظه‌ای چند در دل امواج زیر و بالا می‌رفت و سپس برای همیشه ناپدید می‌شد، یکی از آرزوها و امیدهای من به وادی عدم می‌شتافت. توانگری که دیده بر اموال خود دوخته و پیوسته از بیم ربوده شدن آنها بر خویش می‌لرزد، همچون من از دیدار  ماجرایی که بر برگ‌های محبوبم می‌گذشت اسیر اندوه نمی‌گردد. راستی گاه مردمان چه اندازه به کودکان نزدیک می‌شوند…»

 

این قسمت از رمان «رنه» نوشته «فرانسوا شاتوبریان» ترجمه «شجاع الدین شفا» بود که خواندید.

شما در این متن از اصول مکتب رمانتیسم چه ویژگی را پیدا کردید؟

*

*

*

برای خرید رمان رنه اثر شاتوبریان اینجا کلیک کنید.

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید