قرار در فرار

 

 

اولین تجربه‌ی سیگار کشیدنش بود. ناشیانه، دود را به درون سینه‌اش کشید. نتیجه، سرفه شدید و سوزشی در آن تو  بود که اشک از چشمانش جاری کرد. درحالی چشم از جاده برنمی‌داشت، چند نفس عمیق کشید. سیگار را پرت کرد بیرون. نگاهی به آینه بغل انداخت. آتش سیگار را در تاریکی جاده بیابانی بلعیده شد.

ساعت یازده و یازده دقیقه بود. به این فکر کرد که عجیب است که هر زمان که به ساعت نگاه می‌کند، یک عدد رُند انتظارش را می‌کشد. وقتی از خانه زده بود بیرون، ساعت نه و نه دقیقه بود. گردن کشید که خودش را توی آینه‌ی وسط ببیند. موهای کم پشتش را گوجه ای بسته بود و زیر کلاه تنیس قایم کرده بود. با انگشت اشاره چند تار زیرمو که روی پیشانی‌اش آویزان شده بودند را زد زیر لبه‌ی کلاه.

هیچ وقت آرایش نداشت. دست به چانه‌ی کوچک و ظریفش کشید. فکر کرد باید صورتش را تیغ بزند. آفتابگیر را پایین زد. جیب‌های آفتابگیر چندتا کاغذ و قبض بود. همه را پرت کرد بیرون. به دست باد. مثل بال بال زدن پرنده‌ای فلج که باد ببردش کاغذها گم و گور شدند.

چشم برد به داشبورد و پا از روی پدال گاز برداشت. کیلومتر شمار آهسته پایین می‌آمد. صدای خفیف موتور ماشین، صدای لاستیک روی آسفالت ترکدار، تنها صدایی بود که می‌شنید. دست برد توی داشبورد.  سی دیِ روی پلیر را درآورد و از پنجره پرت کرد بیرون. سی دی جدیدی گذاشت. لبخند روی لبش انگار برای کسی بود که تماشایش می‌کرد. تنها در یک جاده‌یِ تاریک و خلوت رانندگی می‌کرد. آن بیرون هوای خشک پاییزی داشت سبزی های دشت را زرد می‌کرد.

خودش را خوشحال و آرام نشان می‌داد؛ راضی از کاری که داشت شروع می‌کرد. مثل این بود که از لبه‌ی بام یک ساختمان ده طبقه درحال پریدن باشی و به همه بگویی که چیزیم نمی‌شود. آن پایین می‌بینمتان. ولی در واقع می‌دانی به طرز فجیعی خواهی مرد. موبایلش بی‌صدا، روی ساک کنار دستش روشن و خاموش می‌شد. صدای ترانه‌ی رپ را بلند کرد. دو دستش روی فرمان ضرب گرفت. شانه‌های استخوانی‌اش زیر تی‌شرت پسرانه آستین بلند تکان می‌داد. جاده خلوت بود. مخصوصا شب را انتخاب کرده بود که هم از شر ماموران خلاص شود و هم شلوغی جاده نگرانش نکند. هیچ وقت رانندگی جاده‌ای را امتحان نکرده بود.

سر پیچ ترمز را فشار داد. ساک روی صندلی کناری کف ماشین ولو شد. اسپری فلفل، گوشی و چند تکه لباس کف ماشین ریخت. از پیچ که گذشت نفس عمیق کشید. ترس در جانش دویده بود. دهانش خشک شده‌بود. دنبال بطری آب گشت که می‌دانست دم دستش گذاشته بود. با یک دستش کورمال کورمال بین صندلی‌ها را دست کشید. می‌توانست ماشین را بزند کنار و بطری‌اش را پیدا کند. دوربرش را که نگاه کرد، جز تاریکی غلیظ، آسمانی تیره و تار و بدون ماه چیزی ندید. دست برد چراغ سقفی را روشن کرد. بطری آب روی صندلی عقب افتاده بود. جاده یکراست و صاف بود. پدال گاز را فشرد و در سراشیبی ملایم جاده سرعت گرفت.

چراغ عقب کامیونی در دوردست پیدا بود که هر لحظه به آن نزدیک می‌شد. خیز برداشت که بطری را بقاپد‌. ماشین یک روی روی شن‌های کنار جاده شِر شِر صدا داد. به تندی فرمان زد و برگشت توی جاده، اما دیگر رسیده بود به چراغ‌های عقب کامیون نفت کش!

 

 

افروز جهاندیده

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید