در را که باز کنی، پا روی گل های قالیِ گردویی، که بگذاری؛ اولین چیزی که به چشمت میخورد، بادکنکهای آویزان به در بالایی کمد دیواری است؛ ترکیده یا چروکیده. مثل لامپهای حبابیِ درختِ کریسمس با ریسههایِ رنگی. زیر ریسه ها یک سبد دسته دار کوچک با غنچه های رز قرمز، کال و بی مزه جا خوش کرده.
روبروی این منظرهی رنگ به رنگ، پنجره ای آن بالا زیر سقف چسبیده؛ در لبهی چند سانتی متریاش؛ یک ساعت دیواری باب اسفنجی که روی دماغش عقربه ها را نگه داشته است، دارد و قاب عکس پسری یک ساله که توی یقه ی لباسش فرو رفته و بعض و ترس کودکانه اش از دوربین و عکاس را قایم کرده است. لبههای قاب ، موجهای طلایی، در زمینهی سیاه، گَرد گرفته است. قلک کوچک قرمز، از بس در معرض نور آفتاب، پشت شیشه مانده، رنگش نارنجی شده و گوشهی پنجره، جای کوچکی را پرکرده است.
پسرک با شنل سیاه روی تخت بالا و پایین میپرد. شال سیاه نخی را روی زمین میکشد و بر میگردد درِ اتاق را میبندد. شال را روی سرش میاندازد. ناشیانه سعی دارد که پشت سرش گره بزند. اما فقط توی هم تاب میدهد. شمشیرِ پلاستیکی زرد رنگش را از غلاف سبزش در میآورد و روبهروی صورتش میگیرد. توی ذهن و خیالش برقِ لبهی برّان شمشیر را میبیند. به لشکر نامرئی اطرافش که محاصرهاش کردهاند، حمله میبرد و ضربدری شمشیر میزند.
دیوارها پر از عکسِ شخصیتهای کارتونی ست. ماداگاسکاریهایی که کلهشان را از توی آب بیرون آوردهاند؛ با ماسکهای غواصی. زرافه با گردنِ درازش، سرتا پای عکس را گرفته. موجودات عجیب و غریب بن تن که خود بن تن وسط تصویر در حال دویدن خشکش زده، شخصیت انیمیشن “بالا” همان پسرک گرد و تپلی که از طناب کلبهی پرندهی پیرمرد دستش را گرفته.
در بین تمام این عکسهای کارتونی و غیرواقعی، چند بچه که کنار دیگِ سیاهِ آش نذری ایستادهاند، واقعی تر از هر چیزی به نظر میرسند. بخار ضعیفی بالای دیگ جاخوش کرده و دو دختر و دو پسر دو سه ساله به ردیف کنار دیگ ایستادهاند؛ با لباسهای مشکی که طرحِ نخلِ سبز و نوشتههای قرمز یاحسین دارد. کنار دست آخرین پسر بچه، نردههای کوتاه و میلهای بالکن است. پسرک دستش را به سمت نردهها برده و هنوز نگرفته بوده که عکاس لحظه را ثبت کرده. یک طرف دیگر اتاق، با فاصلهی کمی از میزِ کامپیوتر با مانیتور خاکستری رنگ و جای انگشتان کوچکی روی صفحه اش، توی سه کنج دیوار؛ خرس قهوهای بزرگ و پشمالو لم داده، بغل دستِ خرگوشِ هم قد و قواره اش. گوسفندِ زنگوله دار سفید، سرش را یکوری به طرف پسرک که در جنب و جوش است، خم کرده و نخ لبخندش شل شده است. از تمام صورتش فقط یک جفت چشم گرد براق می بینی.
پسرک، توی خرابه های یک شهر یا روستا که بمب باران شده پیش می رود. از پشت دیوارهای نصفه و فرو ریخته سرک میکشد. دشمنِ فرضی را نمیبیند. شمشیر را آماده، دو دستی گرفته، شال روی سرش باز شده و افتاده زیر پایش.
شخصیتهای مورد علاقهاش از روی دیوارهای اتاق به پسر چشم دوختهاند. موهایش از عرق به پیشانی چسبیده. چند قطره عرق از شقیقه اش راه باز کرده اند و از گونه به پایین می لغزند. روی خرس و خرگوش که دو برابر خودش هستند شمشیر می کشد و آنها را پرت می کند وسط اتاق و روی تنشان می پرد.
همانطور که روی عروسکها میپرد، قد میکشد و بزرگ میشود. ریش در میآورد. شال را خودش پشت سرش محکم میبندد. لباسِ یکدست سیاه تن میکند و کمربندش را میبندد. شمشیرش با صدای برقآسایی از غلاقش بیرون میآورد. رو به آسمان میگیرد و توی اتاق اشعهی آفتاب را روی لبهی شمشیر میبیند….
-شال من اینجا چیکار می کنه!
پسر به مادرش که نگاه می کند؛ دوباره شمشیرش پلاستیکی و زرد می شود و خودش جمع می شود و می شود یک پسر هفت ساله ی لاغر و کوچک.
خورشید رو به افول می رود. اتاق آرام آرام در تاریکی فرو می رود. تمام اتاق در کودکی مانده و گرد عبور سالها را می شود روی وسایل دید. شنل سیاه روی لبه ی تخت افتاده است. شمشیر گوشه ی اتاق در کنار غلافش پر از گرد و غبار شده. عروسک ها گوشه اتاق تارعنکبوت گرفته و چشمانشان کدر است. همه در سکوت خاکستری سرجایشان هستند.
تخت نارنجی رنگ با روتختی و روبالشی آبی با نقش ماشینهای قرمزی که بی قانون هر کدام به هر طرفی دلشان میخواهند میروند، تکیه گاه عروسک ها شده است. پتو با پا جمع شده پایین تخت. خرده های نان و بیسکویت و چیپس را میشود توی تخت پیدا کرد. کنار تخت که چسبیده به دیوار، پاتختی کوچکِ قهوهای رنگ، با دو کشو هست که لیوان دستهدار بزرگی با عکس موجودات بن تن گذاشته شده. جامدادی خالی از مداد های رنگی کنار لیوان افتاده است …
مرداد 93
افروز جهاندیده