رمان نوجوان: حلقه‌ی فولادی

نوشته‌ی : کنستانتین گئورگیویچ پائوستوفسکی

تصویر: یرومینا
ترجمه: ابوالفضل آزموده
شخصیت اصلی این رمانِ کوتاه دختری به نام واریوشا است که با پدربزرگ پیرش باباکوزما در کلبه‌ای در روستایی به نام موخوویه زندگی می‌کند. واریوشا وقتی می‌رود برای باباکوزما، توتون بخرد با دو سرباز در ایستگاه قطار آشنا می‌شود و در عوض دادن توتون به یکی از سربازان که درخواست سیگار می‌کند، یک حلقه‌ی فولادی هدیه می‌گیرد. سرباز حلقه را به یک‌یک انگشتان دست واریوشا می‌کند و می‌گوید این انگشتر جادویی است و باعث می‌شود زندگی تو و باباکوزمایت شاد باشد و سلامت باشید.
اما واریوشا انگشتر را توی برف گم می‌کند. نمی‌تواند به هیچ طریقی آن را از زیر تل برف بیرون بیاورد. غمگین برمی‌گردد خانه و خودش را سرزنش می‌کند که خوشبختیی که قرار بود حلقه برایش به ارمغان آورد را از دست داده است. اما بهار که از راه می‌رسد و برف‌ها آب می‌شوند واریوشا سراغ جایی که حلقه در برف فرو رفت، می‌رود و آن را پیدا می‌کند. به انگشتش می‌کند و می‌بیند تغییر محسوسی در زندگی‌ و اطرافش درحال رخ دادن است. حال باباکوزما خوب شده و از جایش بلند شده است. شدیدا اعتقاد پیدا می‌کند که حلقه، حال بابابزرگ را خوب کرده است. پس آن را به انگشت میانه‌اش می‌کند و خوشحال از شادی بازیافته، از زیبایی‌های بهار لذت می‌برد. اما بعد با دیدن گل‌های نوشکفته و عطر و سرسبزی طبیعت پی می‌برد این بهار است که شادی و سلامتی آورده است. پس دیگر حلقه را به انگشتش نمی‌کند. «
 با خود گفت: دیرم نمی‌شود. وقت آن هم می‌رسد. ممکن نیست در جهان جایی مانند مووخویه‌‌ی ما خوب و زیبا باشد. زیباتر از این چیست؟ بیهوده نیست که باباکوزما می‌گوید سرزمین ما بهشت واقعی است. در سراسر جهان سرزمینی بهتر از آن نیست.»
در این رمان وجه ناسیونالیسمی می‌بینم. واریوشا در پی بازی و کودکی خود است. در ایستگاه قطار ایستاده که عبور قطارهای سریع‌السیر را تماشا کند. اما سرو‌کله‌ی دو سرباز، دو بزرگسال پیدا می‌شود که به او می‌گویند خوشبختی را این‌گونه می‌شود به دست آورد. به خنثی کردن بمب‌ها در جنگ اشاره می‌کنند و می‌گویند این جادو است. این مرد که حلقه‌ی فولادی به او می‌دهد آن را انگشتر نام نهاده که قدرت جادویی شناسایی بمب‌های کاشته در زمین را نیز دارد.
در پایان رمان به زیبایی منطقه و روستا اشاره می‌کند که جایی مانند این سرزمین وجود ندارد. و زیبایی های این سرزمین را بهشت می‌داند. عشق به میهن و وطن‌پرستی را می‌شود در این رمان پیدا کرد.
از وجه دیگر می‌توانیم گذر واریوشا از معصومیت به تجربه را ببینیم. واریوشا در ایستگاه، کودک معصوم است. ولی وقتی سرباز حلقه فولادی را به انگشت او می‌کند و اسم آن را انگشتر می‌نامد واریوشا از معصومیت به سمت تجربه سوق پیدا می‌کند. در پی آن شادی و سلامتی و خوشبختی که سرباز از آن خبر می‌دهد است، که قبل از دیدن آنها هیچ به فکرش نبوده است. حلقه می‌شود راه و تونلی برای ورود واریوشا به شادی و خوشبختی کذایی که واریوشا هیچ تصوری از آن ندارد.
این حلقه که مردی به انگشت دخترکی می‌کند، می تواند حلقه ازدواج و نامزدی هم باشد که دختر انتظار آن را دارد. که با ازدواج با مردی به سعادت برسد و از زندگی سرد و تنهایی رهایی یابد. در پایان داستان هم اشاره مستقیم دارد که دیر نمی‌شود، وقت دارم. به همین مسئله ازدواج اذهان می‌کند. نویسنده با به رسمیت شناختن کودکی، به مخاطب می‌گوید هر چیز سر جای خودش. هنوز وقت ازدواج نیست. در همین کودکی و بدون حلقه هم می‌شود خوشبخت و شاد بود. برای شاد بودن اشاره به زیبایی‌های طبیعت در بهار با جملات شاعرانه و عاطفی دارد. معصومیت کودکی را پررنگ می‌کند که کودک در دامان طبیعت می‌تواند پر از شوق و شادی باشد. خود طبیعی‌اش باشد و این زیبایی‌ها لمس کند و لذت ببرد.
می‌توانم بگویم عبور از معصومیت به تجربه و بازگشت به معصومیت نظام‌دار است.
رمان با توصیف فضا و مکان و حالات شخصیت‌ها به شیوه‌ی کلاسیک شروع می‌شود. فضای سرد و سنگین و تیره‌ای را ترسیم می‌کند که با روند داستان همخوانی داشته باشد. همه‌جا برف و یخ است. امیدی به آب شدن برف‌ها و گرمای آفتاب نیست. در این وضعیت واریوشا به دنبال توتون برای باباکوزمای بیمار می‌رود و آنجا مسئله‌ی جستجوی خوشبختی و شادی پیش می‌آید. به زعم او خوشبختیِ توی دستش را به راحتی با کودکی و بازیگوشی از دست می‌دهد. اما خوشبختی طبیعی خود به خود، با آمدن بهار از راه می‌رسد. بهار باعث آب شدن برف‌ها می‌شود و حلقه را جلوی چشمان غمگین دخترک نمایان می‌کند. واریوشا با پیدا شدن حلقه و در انگشت کردن آن حس می‌کند این حلقه واقعا جادویی است، چون حال بابابزرگ‌کوزما خوب می‌شود و زیر آفتاب بهار می‌نشیند و فعالیت‌های روزانه‌اش را انجام می‌دهد. اما وقتی توی جنگل قدم می‌گذارد با چیزی جادویی و ملموس روبرو می‌شود. گذر چیزی نامرئی و جادویی از کنار خود را حس می‌کند و پی می‌برد این وجود نامرئی و جادویی که تارهای قلبش را به صدا درمی‌آورد، بهار است. نگاه که می‌چرخاند آثار آن را در درختان و گل‌ها و هوا می‌بیند. پس دیگر حلقه را به دست نمی‌کند. می‌گوید: «برای آن دیر نیست و وقت دارم.» این جمله ازدواج دخترک و گذر از کودکی به بزرگسالی را به ذهن تداعی می‌کند. حلقه‌ی اتصال او به خوشبختی و شادی آینده.
شخصیت دیگری در رمان «حلقه‌ی فولادی» وجود دارد. گنجشکی که سخن می‌گوید و در تمام طول زمستان در خانه‌ی کوزما و واریوشا زندگی می‌کند. وجود این پرنده و سخن گفتنش چنان در داستان نشسته است که هیچ به فکر مخاطب نمی‌رسد که ممکن نیست گنجشکی حرف بزند و با انسان‌ها زندگی کند. این گنجشک سعی می‌کند به واریوشا در یافتن حلقه از زیر برف کمک کند اما نمی‌تواند. حضور او در همین حد است. نمی‌دانم دقیقا نماد چیست. اما حتما دلیلی برای وجودش در داستان هست.
کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است
افروز جهاندیده

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید