کفشهای کتانی صورتیِ تو، دائم توی خانه میگردند. صبحها بیرون از درِ خانه جفت میشوند تا بروند مدرسه. وقت ناهار که میشود، میآیند زیر میز ناهارخوری جلوی صندلی سوم مینشینند رو به دمپاییهای روفرشی مادرت که بیتاب جابهجا میشوند. آنطرف زیر میز، پاهای بیجوراب من است که بلاتکلیف آنجا افتادهاند. یادت هست دکمههای رنگی که به کفشات دوخته بودی! افتاده بود. خودم با دستهای خودم، دوباره دوختم سرجای قبلیشان. یاد گرفتهام چطور دکمه بدوزم. بعد از ناهار کفشها میروند توی اتاق تا درس بخوانند. ساعت شش عصر که میشود خواب آلود و تلوتلوخوران میآیند، تلپی میافتند جلوی مبل راحتی. چند بار که مادر سر به سرت میگذارد، شروع میکنند به ورجه ورجه توی پذیرایی، روی مبلها، پشت کتابخانه… اگر هوس خرید و قصر بادی پارک نزدیک خانه به سرت نزند، شبکهی اخبار را به شبکهی کودک تغییر میدهی و کفشهای صورتی، یکی روی مبل و یکی پایین، رو به روی تلویزیون میمانند. موقع خواب هم کنار تختت جفت میشوند و گاهی از ترسِ تاریکی زیر تخت قایم میشوند، تا صبح که آفتاب از پنجره تاریکی را بشوید.
اینها را نگفتم که فقط گفته باشم.گفتم که بدانی وقتی شش طبقه را پایین رفتی و از آسانسور استفاده نکردی و توی تاریکی راه پلهها گیر آدمهای پلید افتادی، خیال کردی دیگر نمیگذارند برگردی!؟ ولی برگشتهای و هنوز با مایی دخترکم!
نویسنده: افروز جهاندیده